گراتزیا دلددا تنها نویسنده ایتالیایی است که با نوشتنِ کتاب وسوسه توانست در سال ۱۹۲۶ جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند. این رمان در اصل «مادر» نام دارد. که در زبان فارسی با عنوان «وسوسه» به چاپ رسیده است. موسسه نوبل در وصف آثار دلددا چنین نوشته است: «به خاطر الهام آرمانگرایی در نوشتههایش با وضوح انعطافپذیر تصویر زندگی در جزیره بومیاش و همراه با عمق و مقداری همدردی با مشکلات کلی انسانی.»
گراتزیا دلددا کتاب وسوسه را در سال ۱۹۱۹ نوشت و ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه «ایل تمپو» رم به چاپ رسید. یک سال بعد، ناشری بسیار معتبر، کتابِ او را در ایتالیا منتشر کرد.
پشت جلد کتاب وسوسه آمده است:
رمان وسوسه درامی است بسیار قوی از عذاب وجدانها که وقایع آن فقط در طی دو روز رخ میدهد. تعداد اندک شخصیتها و تمرکز در پیرامون داستان مرکزی، قدرتِ خاصی بدین کتاب بخشیده که بدون شک یکی از شاهکارهای گراتزیا دلددا، برنده جایزه ادبی نوبل، به شمار میرود.
[ معرفی کتاب: رمان وجدان زنو – ادبیات ایتالیا ]
کتاب وسوسه
وسوسه، اثر دلددا، داستانِ کشیشی به نام پائولو است که قوانین کشیش بودن را خط زده است. او پایش را فراتر از مرزها و محدودیتهایی که دین برای کشیشها تعیین کرده میگذارد. و حالا، او کشیشی است که چپق دود میکند، به اندازه یک دائمالخمر مشروب مینوشد و شبها مخفیانه به دیدن زنی میرود که عاشقش شده است.
در واقع مدتی است که پائولو و مادرش به این دهکده آمدهاند، چون کشیش سابق این دهکده فوت کرده است.
پائولو اینجا به درمان و کمک به مردم دهکده مشغول است. اما در این میان عاشق زنی شده و بدون اینکه کسی بداند به بهانه درمان به ملاقات او میرود. زن از پائولو میخواهد از اینجا فرار کنند و با هم به جایی دور بروند تا بتوانند در آسایش و دور از حرف و نگاه و قضاوت مردم زندگی کنند.
مادر پائولو که مخالف عقاید او و نگرانش است، هر شب مثل باد به طرزی دیوانهوار و پر از اضطراب پسرش را تعقیب میکند. این داستان تمرکز زیادی روی احساسات مادر – حس مالکیت نسبت به فرزندش – دارد. برای همین نام اصلی این کتاب «مادر» است.
مادر در این داستان نقش بسیار کلیدی را ایفا میکند. او از زمانی که فرزندش را به دنیا آورده و شوهرش فوت کرده، هر سختی و عذابی را متحمل شده تا پسرش بزرگ شود. و مهمتر از آن این که او همیشه تمام تلاش خود را کرده که در این مسیر دامنش به هیچ نوع گناهی آلوده نشود تا فرزندی پاک و کشیشی با اسم و رسمِ بزرگ تحویل اجتماع بدهد. به همین خاطر حالا که دارد با چشمان خودش عاقبت پسرش را میبیند، توان پذیرش آن را ندارد. او نمیتواند بپذیرد که پسرش راهی جز کشیش بودن را پیش بگیرد. با کسی همبستر شود یا حتی فردیتی برای خودش داشته باشد. حالا انگار دیواری میان ارتباط آن دو فرو ریخته باشد، او متوجه همه رفتارهای فرزندش میشود. و با طغیانهای پسرش، ویران شدنِ خودش را نظاره میکند، انگار که از درون میشکند. او با وجود اینکه گاهی میداند نباید پسرش را محدود کند اما باز هم توان پذیرش عشق پسرش را ندارد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
در نظر بگیرید حتی داشتنِ آینه برای کشیشها ممنوع است. چرا که آنها باید جسم خود را به کلی نادیده بگیرند. و ما آغازِ عصیانِ پائولو را در آویختنِ یک آینه به دیوار اتاقش میتوانیم ببینیم و متوجه شویم. این آینه، یعنی او میخواهد جسم خود را ببیند. میخواهد به خودش اهمیت بدهد، امیالش را بشناسد، و به نفس و غرایزش احترام بگذارد.
در بخشی از داستان، گزیری به کودکی پائولو زده میشود. و او زمانی را به یاد میآورد که با دیگر بچهها از دیواری بالا میرفتند که بالای آن پر از شیشه بود. این شیشهها «نرفتن» را متذکر میشدند. نوعی محدودیت و مرز. ولی آنها با این وجود از دیوار بالا میرفتند، دستشان روی شیشهها غرق خون میشد. از دیدن خون لذت عمیقی میبردند و دستهای غرق خون را زیر بغلشان قایم میکردند. این عصیانِ پنهانی، با وجود زخمهای که بر جای میگذاشت، بیشک به آنها حس قدرتِ توام با لذت میبخشید.
حالا هم همین موضوع مطرح بود.
تمام وجود پائولو نوعی اعتراض بر موجودیتش است. فریادِ «نه» در مقابل تمام بایدهایی که احاطهاش کردهاند. چاقوی در مقابل طناب دورش. روحی عاصی که در جسم محدودی حبس شده. تنها جسم پائولو مملو از خواهش نیست، بلکه این روح سرکش اوست که مشت به حصارِ جسم میکوبد و انتظار پر کشیدن از تن را دارد.
تناقضی که در اول داستان ذهن مخاطب را درگیر میکند این موضوع است که تقاصِ کشیش، جهنم نیست، بلکه پاک ماندن در انتظارِ بهشت است! لذت نبردن از بهشتی که اکنون در مشتش است، با تلاشی بیهوده برای بهشتی در آن دنیا. در نهایت این تلاش دیگر نه دستها توان چیدن میوههای همین دنیا را دارد و نه نای خم شدن برای چشیدن قطرهای آب از همین چشمه پیش رو.
در جایی از کتاب وسوسه میبینیم که روح کشیش سابق دهکده به دیدنِ مادرِ پائولو میآید و با او حرف میزند. کشیش سابق نیز گذشتهای مشابه با پائولو داشته، همانطور که مردم میگویند، او از نیمههای راه تبدیل به یک کشیش گناهکار و دائمالخمر شده و اسم و رسمش را پیش تمام مردم از دست داده و بعد درگیر بیماری شده و از دنیا رفته است. در این قسمت از داستان، روح کشیش سابق به مادر پائولو میگوید: بگذار پسرت دنبال امیالش برود تا به سرنوشت تلخ من دچار نشود. بهشت واقعی همین جا روی این زمین است. نه در آسمانها. من آنقدر برای ذخیره یک جا در بهشت خیالی تلاش کردم که نهایتا قوایم را برای لذت بردن از همین دنیا از دست دادم.
[ معرفی کتاب: رمان نان و شراب – ادبیات ایتالیا ]
درباره کتاب گراتزیا دلددا
آیا پائولو باید پاک و منزه و سفید باقی بماند؟ یا تا نهایتِ گناه و سیاهی برود؟ یا شاید هم بهتر باشد با گناه بیامیزد، از آن گذر کند و یک انسان خاکستری از این راه بیرون بیاید؟ کدامیک انسان کاملتری است؟
او در سختترین نقطه ایستاده است. در نبردی میان عقل و احساس. بین تن و روان. بین خواهش نفسانی و خلوص الهی. او یا باید دیگر دست از کشیش بودن بردارد و به گناه اجازه ورود دهد، یا به کلی در را به روی نفس خویش ببندد و برای دیگران یک کشیش خوب باقی بماند. اینجا یاد کتاب و فیلم «جزیره شاتر» و آن دیالوگ معروفش میافتم و حس میکنم که بزرگترین مساله همین سوال باشد: این که «کدام یک بدتر است؟ زندگی کردن مثل یک هیولا؟ یا مردن مثل یک انسانِ خوب؟»
از دیگر ویژگیهای کتاب وسوسه میشود به استفاده از عنصر باد اشاره کرد. باد تقریبا در تمام طول داستان حضور دارد و با حضورش اضطراب و تشویش شخصیتهای داستان را به مخاطب منتقل میکند. میشود گفت باد در اینجا همهچیز است. هم تشویش گناه را نمایان میسازد و هم با صدای مهیبش روی افشای گناه را میپوشاند! باد آزادی افسارگسیخته است. تمسخری قوی است بر ناتوانی بشر در کنترل امیال. نقد و سیلیای محکم بر دینی که اگر در راستایش گام برداری، طبیعتا بر خلاف امیالِ تو پیش میرود! همانطور که نیچه در کتاب دجال میگوید: «دین با اختراعِ گناه، به حکمرانیِ خویش ادامه میدهد…»
در مجموع میتوان گفت کتاب وسوسه بر دین، عذاب وجدان و بهایی که در راستای اعمالمان میپردازیم متمرکز است. کشش داستان و تعلیقش خوب است و همانطور که در ابتدا اشاره شد، به خاطر وجود تعداد شخصیتهای کم و تمرکز بر موضوع محوری و اصلی، به خوبی مخاطب را با خود همراه میکند.
[ معرفی کتاب: کتاب کافه زیر دریا – ادبیات ایتالیا ]
جملاتی از کتاب وسوسه
اتاق او مثل اتاق یک مستخدمه بود. او هرگز نخواسته بود سرنوشت خود را تغییر بدهد. دلش را به آن خوش کرده بود که صرفا مادر پائولوی خود باشد و بس. همان ثروت برایش کافی بود. (کتاب وسوسه – صفحه ۲۲)
میدید که تمام روزهای عمرش مقابل دیدگانش و روی دامنش ریخته است. روزهایی مشکل و پاک، درست مثل همان دانههای تسبیح که داشت با انگشتان لرزان خود در دست میچرخاند. (کتاب وسوسه – صفحه ۲۵)
– ولی من یک زن فقیر و نادان هستم و چیزی سرم نمیشود، فقط یک چیز را میدانم که خداوند ما را به جهان آورده است تا رنج ببریم.
-خداوند ما را به جهان آورده است تا از آن لذت ببریم. ما را تنبیه میکند و زجر میدهد تا به ما حالی کند که بلد نبودهایم چگونه از عمر خویش لذت ببریم. آری ای زن احمق! پروردگار، جهان را با تمام زیباییهایش آفریده و آن را در اختیار بشر گذاشته تا از آن لذت ببرد. بدا به حال کسی که این مسئله را درک نکرده است. (کتاب وسوسه – صفحه ۳۰)
آری، واقعیت چنین بود و او آن واقعیت را میپذیرفت. چنین بود چون طبیعت بشر بدین گونه است. رنج بردن، عاشق شدن، به هم پیوستن، لذت بردن و باز رنج بردن. نیکی کردن و نیکی دیدن، بدی کردن و بدی دیدن. زندگی بشر چنین است. (کتاب وسوسه – صفحه ۴۰)
او زجر میکشید چون مرد بود. به زن احتیاج داشت. به لذت زندگی توام محتاج بود و به فرزند. زجر میکشید چون هدف طبیعی زندگی، ادامه دادن حیات است. در حالی که این امر برایش ممنوع شده بود، و همین ممانعت باعث میشد که آن احتیاج، شدید تر او را تحریک کند. (کتاب وسوسه – صفحه ۵۰)
فقط روزهای یکشنبه کلیسا اندکی شلوغتر میشود ولی ظاهرا شما بیشتر از روی حجب و حیا میآیید تا از روی ایمان، بنا بر عادت میآیید، نه از روی احتیاج، درست همانطور که عادت دارید لباس عوض کنید، یا بخوابید. بسیار خوب، اکنون زمان آن فرا رسیده که از خواب بیدار شوید. (کتاب وسوسه – صفحه ۵۵)
همسر کشیش بودن هم چیز مسخرهای است. فکرش را بکنید که وقتی دوتایی به گردش بروند، از پشت سر انگار دو تا زن هستند که دامن بلند به تن کردهاند! و اگر در دهکده فقط همان یک کشیش یعنی شوهر او وجود داشته باشد، آن وقت او به چه کسی اعتراف خواهد کرد؟ به شوهر خود؟ (کتاب وسوسه – صفحه ۶۲)
کشیش داشت سگ را تماشا میکرد که به جهت تربیت ارباب خود کاملا مطیع و اهلی بود. با خود چنین فکر میکرد: کاش ما نیز میتوانستیم به احساسات خود همین طور پوزه بند ببندیم! (کتاب وسوسه – صفحه ۶۹)
زمان آن فرا رسیده بود که کشیش را در انزوای روحانیت خود تنها بگذارند. استراحت، کمترین پاداش برای مردی بود که آن چنان به خداوند خدمت میکرد. (کتاب وسوسه – صفحه ۹۱)
خداوند اگر وجود داشته باشد، نمیباید ما را با هم آشنا میساخت. اگر این عشق فقط یک خوشگذرانی موقتی بود، نمیبایست چنین اجازه ای میداد. (کتاب وسوسه – صفحه ۱۱۷)
همراه هم تقاص پس میدادند، درست همانطور که با هم مرتکب گناه شده بودند. چطور میتوانست از او نفرت داشته باشد؟ آن دو همراه یکدیگر مجازات میشدند. آری، نفرت او همانند عشق او بود. (کتاب وسوسه – صفحه ۱۳۶)
مشخصات کتاب
- عنوان: وسوسه
- نویسنده: گراتزیا دلددا
- مترجم: بهمن فرزانه
- انتشارات: کتاب خورشید
- تعداد صفحات: ۱۴۲
- قیمت چاپ چهارم سال ۱۳۷۹: ۸۰۰۰ تومان
👤 نویسنده مطلب: نگار نوشادی
نظر شما در مورد کتاب وسوسه چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. با نظر دادن در مورد کتابها در انتخاب کتاب به همدیگر کمک میکنیم.
» معرفی چند کتاب دیگر: