رمان وزارت درد نوشته دوبراوکا اوگرشیچ داستان تجزیه کشور یوگسلاوی و تبعیدشدگان این کشور به هلند است. این رمان درباره جنگ، فروپاشی، هویت ملی، مهاجرت، بیوطنی، زبان، ادبیات و تأثیر سیاست بر تمامی اینهاست. دوبراوکا اوگرشیچ در رمان وزارت درد داستان تکهتکه شدن و تجزیه زبان و ذهن و هویت بر اثر تجزیه و فروپاشی وطن را باز میگوید.
دوبراوکا اوگرشیچ در آستانه جنگ ۱۹۹۱ موضع ضدجنگ و ضدملیگرایی سرسختانهای گرفت و با قلمی تند و تیز بلاهت جنگافروزان را پیش چشمشان آورد. همین باعث شد که خیلی زود هدف حمله بخشی از رسانهها، نویسندهها و چهرههای شناختهشده کروات قرار گیرد.
به او اتهام وطنفروشی زدند و القابی چون خائن، دشمن مردم و جادوگر دادند. از سر گذراندن سلسلهای از حملات عمومی طولانی، وحشت دائمی حاصل از دروغ در زندگی فرهنگی، سیاسی و عمومی و روزمره باعث شد او کرواسی را ترک کند. از این نویسنده قبلاً کتاب دیگری در کافهبوک بررسی شده است که میتوانید از طریق لینک زیر معرفی آن را مطالعه کنید:
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب وزارت درد خلاصهای از داستان کتاب آمده است:
[ معرفی کتاب مرتبط: کتاب قدرت بیقدرتان اثر واتسلاف هاول ]
کتاب وزارت درد
تانیا، شخصیت اصلی، زنی است تنها که برای گرفتن اقامت در هلند تصمیم به تدریس ادبیات یوگسلاوی میگیرد، کشوری که دیگر وجود ندارد. عدهای دیگر هم که به دنبال همان اقامت برای ماندن در این کشور هستند در این کلاسها ثبتنام میکنند. همگی آنها اهل یوگسلاوی سابقاند ولی حال هرکدام ملیتی متفاتوت دارد، صربی، کرواتی، بوسنیایی و حال هرکدام با تفکرات و عقایدی متفاوت گرد هم آمدهاند.
همین باعث میشود تا همگی را «مردمانِ ما» بنامند. این دو گانگی و دو دستگی به بزرگترین مسئله و مشکل آنها مبدل میشود. نه میتوانند با مردمانِ دیگر ارتباط برقرار کنند نه به زبان آنها سخن بگویند و نه خود را اهل آنجا بدانند. از طرفی میل بازگشت به وطنِ خویش را هم ندارند. تبعید (بالاجبار) و مهاجرت (بالاختیار) ملغمه اصلی کتاب است. این که چگونه در کشوری که حتی زباناش را بلد نیستی کسب درآمد کنی، چه شغلی انجام بدهی، کجا سکونت بیابی، تاثیر آن فرهنگ بر تو چیست، تاثیر تو بر آن فرهنگ چگونه است. عدهای مهاجرت را نوعی تسلی خاطر و رهایی میدانند و عدهای راهی جز مهاجرت نمیبینند. سرنوشتهای متفاوتی برای هرکدام رقم خواهد خورد. عدهای اجبارا همرنگ جماعت میشوند، عدهای دیگر دست از پا درازتر به وطنِ خویش باز میگردند.
آنهایی که ماندند جنگ را به جان خریدند، تغییر حکومتها و حذف کمونیستها را به چشم دیدند، غصب زمینها و خانهها را دیدند، ولی ماندند و حال جبر جغرافیایی، آنان را که قبلا یوگوسلاویایی مینامیدند اکنون کروات، بوسنیایی، مقدونیهای، کوزووویی یا صربستانی مینامند. در این میان علاوه بر ملیت و اصالت، زبان هم تغییر کرد، هرکس به دلخواه خود کلمات و عباراتی را بر زبانِ آن ملت وارد کرد، ملتی که تا قبل نامی واحد برای «نان» داشتند، حال هرکدام واژهای متفاوت برای آن انتخاب کردهاند ولی واژه «مرگ» در همه زبانها یک کلمه واحد بوده و هست.
آنهایی که مهاجرت کردند به این امید خانه و کاشانه و خانواده را رها کردند تا زندگی بهتری را در پیش بگیرند. بسیاری از آنها هلند را انتخاب میکنند، کشوری که به گلهایش معروف است؛ همینطور به لجام گسیختگی اخلاقی.. این مهاجران در فقر و تهیدستی مجبور به کار در مراکزی میشوند که به تولید لوازم و وسایل و لباسهای جنسی میپردازد. جایی که برای هلندیها میشود مأمن لذت و برای این مهاجران میشود وزارت درد.
میتوان گفت وزارت درد روایت فروپاشی و آوارگی است؛ فروپاشی یوگسلاوی و آوارگی مردمی که روزگاری در شهر و دیار خود سری داشتند و سامانی، و حالا برای نجات جانشان داشته و نداشتهشان را گذاشتهاند و گریختهاند. آنها حالا دیگر هیچ ندارند جز مشتی خاطره و غم غربت که رنج بیامانشان را رقم میزند. هرچه در کشور جدید میبینند آنها را به یاد گذشته میاندازد و مام وطن.
راوی، قصه به قصه خواننده را به هزارتویی تلخ و تاریک از آنچه بر سر خود و مردمانش رفته و آنچه شاید در انتظار آنهاست میکشاند. او میکوشد قطعههای فروپاشی کشورش را ذرهذره کنار هم بچیند تا با تکمیل این جورچین به آنچه در جستوجوی آن است برسد: آرامش.
در این راه با فراریها و مهاجران دیگر هم سر و کله میزند، کسانی که خود فروپاشی را با تمام جانشان تجربه کردهاند. آنها مردان و زنانی بیهویتاند که نمیدانند همان انسانهای روزگار قدیم و کشور خودشاناند یا موجودات بیریشهای که اکنون در خیابانهای شهری غریبه که پناهشان شده است آواره و سرگرداناند. در این میان عدهای نیز میکوشند از گذشته بگریزند، اما گذشته بختکی است که روزگارشان را سیاه میکند و دست از سرشان برنمیدارد. آنها اسیر دردند، دردی که خیال تسکین ندارد، و این قصهی «وزارت درد» است.
در روایت دوبراوکا اوگرشیچ با اثری انسانشناختی روبهرو هستیم که در پس مرزبندیها و تجزیههای جغرافیایی با یک تحدید زبانی و انسانی مواجه میشویم که هویتها را تهدید میکند و از ورای آن انسان در مرز «من» میماند و ضمیر «ما» عضوی شکننده میگردد که در هیچ صورتی انسجام نمییابد؛ چندانکه روابط انسانی در مواجهه با فاجعه (جنگ – پساجنگ – هجرت – تبعید) از درجهی اهمیت ساقط میشوند و این سقوط خطرناکتر میباشد زیرا آدمی به اهمیت و ارزش آن روابط آگاه است امّا نمیتواند آنرا به دست بیاورد چون یک تجزیهی فرهنگی رخ میدهد و انسان در ورای بیگانهگی از خود به بیگانگی از محیط میرسد و پس از آن به بیگانگی با جهان معنایی یا هستیشناختی، و از سوی دیگر رجعتی به گذشته رخ میدهد که بقای من، موجودی و هویت و حافظهی خویشتن را در آن میجوید درحالیکه با یک تراژدی روبهرو میشود؛ تراژدی ویرانی یک میراث، که نمیتوان بر آن تکیه زد.
اگر به تاریخ منطقه بالکان و تبعات جنگهای دهه ۹۰ علاقهمند هستید، علاوه بر رمان وزارت درد میتوانید کتابهای زیر را نیز مطالعه کنید:
جملاتی از متن رمان
سلیم میگفت: «مردم ما پاورچین پاورچین و وحشتزده در شهر حرکت میکنند، طوری که انگار شهر جنگل است.» و این «ما» شامل همهی ما میشد. ما مثل موشهایی که کشتی در حال غرق شدن را ترک میکنند از کشورمان گریخته بودیم. همه جا بودیم. خیلیها درون مرزهای مملکت سابق خود به این سو و آن سو میشتافتند، به این خیال که جنگ به زودی به پایان میرسد در جایی پناه میگرفتند، انگار جنگ نه حریقی بزرگ، که بارانی سیل آسا و زودگذر بود.
به هیچچیز اعتقاد ندارم؛ دعا هم بلد نیستم. پیچیده در باد، نقشبسته بر چشمانداز همچون نقشی بر فانوس خیال، منِ معلم، گل سرسبد همنسلهایم، چیزی را که باید بگویم میگویم، نیایش بالکانیام را ادا میکنم. واژهها مثل مرکبی که از ماهی مرکب میتراود از دهانم میترواند. اصوات را مثل نامهای در بطری برای آدمهای بینامو نشان میفرستم. واژههایم را به باد میسپارم و میبینم همراه باد میروند. تماشاشان میکنم و میبینم که لوله میشوند، حلقه میشوند، در آب میافتند و مثل آلکاسلتزر بیدرنگ حل میشوند. وقتی تار آواهایم خسته میشوند و از کار میافتند، وقتی پیشانیام از سرمای باد سِر میشود، به آرامی و با خونسردی ساحل را ترک میکنم و رد پایی برجا نمیگذارم.
یوگسلاوی جای وحشتناکی بود. همه دروغ میگفتند. البته، هنوز هم دروغ میگویند، اما حالا هر دروغ تقسیم به پنج میشود، هر قسمت مال یک کشور.
«مردم ما» رد نامرئی سیلی بر چهره داشتند.
دائم فکر میکردم چهطور میشود راهی برای رهایی از گذشته پیدا کرد. خواستم به عنوان نخستین گام ضروری با گذشته آشتی کنم، قلمرو بیدرد و بیدردسر گذشته؛ امّا نه، رهایی در کار نبود؛ فراموشی بود و بس؛ و این ناشی از پاککنهای کوچک اعجابآوری است که همه در مغزمان داریم؛ ما صندوقچهای را همراه خود میکشیم که حاوی اسرار مگو میباشد. دیر یا زود این اسرار، هرچند به هیاتی متفاوت بیرون میریزند. گذشته چیدمان ماست؛ و رتوش کردن شگرد هنری مطلوب ما میباشد. هریک از ما سرپرست موزهی خاص خودش است. نمیتوانیم با گذشتهمان آشتی کنیم مگر اینکه به آن دسترسی داشته باشیم.
هر نسل با هیچ شروع میکند و با هیچ بهآخر خط میرسد. مادربزرگ و پدربزرگ من – و بعد از آنها پدر و مادرم – بعد از جنگ جهانی دوم ناچار از صفر شروع کردند و این جنگ اخیر آنها را باز برگرداند به نقطه شروع. و حالا نوبت من است که از صفر شروع کنم، با دست خالی، با هیچ با صفر.» کسی لب از لب باز نکرد. صفر ملیحه مثل طناب دار بالای سرمان تاب میخورد.
عشق ممکن است از راه برسد و برای همهمان پیش بیاید، اما آیا میخواهم بیاید یا میخواهم نیاید؟ این شعر همیشه خونم را به جوش میآورد. باباجان، مشکل تو این نیست که میخواهی یا نه؛ مشکل تو این است که میتوانی یا نه! پس بساطت را جمع کن و برو پی کارت.
موجی از خودکشی. خودکشیهای خاموش و آرام و بیسر و صدا، چون خبر مرگ و مصیبت آنقدر زیاد بود که دیگر حس دلسوزی و شفقت مردم را چندان برنمیانگیخت. خودکشی در زمان جنگ نعمت است و دلسوزی و شفقت کمیاب. به شیوههای مختلف دست به خودکشی میزدند: بعضیها به حد مرگ مینوشیدند – این پیشپاافتادهترین راه بود، یا در مصرف مواد مخدر افراط میکردند – در نتیجه جنگ مرزها باز شده بود و سیل مواد مخدر بهداخل کشور سرازیر بود؛ یا فقط «بر اثر دلشکستگی میمردند»، این حس تعبیری برای سکتههای قلبی و مغزی درماننشدهای بود که در دوران جنگ مثل حریقی مهارنشدنی گسترش پیدا کرده بود. سایر بیماریهای درماننشده را هم میشد خودکشی تلقی کرد.
چیزی که قشنگ است ورای خوبی و بدی است؛ خارج از مقوله اخلاق است نه خلاف اخلاق؛ خلاصه همین است که هست.
هر کتابی را که چنگی به دلم نزند کنار میگذارم. حوصله چرندیات هنری و صناعتهای ادبی و طنز فاخر را ندارم، درحالیکه اینها همان چیزهایی است که زمانی سخت برایم ارجمند بود. حالا سادگی را دوست دارم، پیرنگی که تا حد حکایت تمثیلی تقلیل یافته باشد. ژانر مورد علاقهام قصه پریان است. رمانتیسم عدالت و شجاعت و محبت و صداقت را خیلی دوست دارم. قهرمانهای ادبیای را دوست دارم که وقتی مردم عادی بزدلاند آنها شجاعند؛ درحالیکه مردم عادی ضعیفاند آنها قوی هستند، وقتی مردم عادی رذل و فرومایهاند، آنها خوب و شریفاند. اذعان میکنم که جنگ سلیقهام را کودکانه کرده است.
بارها و بارها میشنیدم که مردم میگفتند: «این جنگ من نیست!» و جنگ ما نبود. اما درعینحال جنگ ما بود. چون اگر جنگ ما هم نبود حالا اینجا نبودیم. چون اگر جنگ ما بود باز هم اینجا نبودیم.
مشخصات کتاب
- عنوان: وزارت درد
- نویسنده: دوبراوکا اوگرشیچ
- ترجمه: نسرین طباطبایی
- انتشارات: نشر نو
- تعداد صفحات: ۳۲۰
- قیمت چاپ چهارم: ۱۴۰۰۰۰ تومان
نظر شما در مورد کتاب وزارت درد چیست؟ لطفا اگر این کتاب را مطالعه کردهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. با نظر دادن در مورد کتابها در انتخاب کتاب به همدیگر کمک میکنیم.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]