در این مطلب از وبسایت معرفی کتاب کافهبوک، از میان کتابها جملاتی را با شما کاربران گرامی به اشتراک میگذاریم و امیدواریم با خواندن این جملات و پاراگرافها، کنجکاوی شما را نسبت به کتابها برانگیزیم. در ادامه نیز با قرار دادن لینک معرفی آن کتاب شما را به مطالعه مفصلتر معرفی کتاب دعوت میکنیم. این مطلب به صورت مرتب به روز رسانی خواهد شد و برشی از میان کتابها به شکل هفتگی اضافه میشود. در نظر داشته باشید که مطالب تازهتر در قسمت بالاتر نشان داده خواهد شد.
برخی از مطالب قدیمیتر را که رویکردی مشابه دارند، میتوانید از طریق لینکهای زیر دنبال کنید:
- جملات ماندگار از میان کتابها
- متنهای منتخب از کتابهای معروف
- جملات زیبای رمانها
- برشی از کتابهای مشهور
برشی از کتاب کوچه ابرهای گمشده اثر کورش اسدی: «همهی زندگیش همین بود. رفتن دنبال مهرههای خیال. چرخیدن در گذشته. و برگشتن. و همیشه که برمیگشت، میگشت دنبالِ حال. حالی که گذشته بود و رفته بود. پس زندگیم تمامش در خیال گذشته است. در خیالۀ گذشته و غیاب حال. حال اگر که بود فقط دری بود برای عبور – برای رفتن به گذشته و مرور قبل. توی قبل تمام چیزهایی که داشت و دوست میداشت باقی بودند.»
برشی از کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری: «نمیدانست که مفهوم دنیا برای پادشاهان خیلی ساده است: همۀ مردم رعیت هستند.»
برشی از کتاب عدالت اثر فریدریش دورنمات: «حقیقت جملهای نیست که بتوان آن را نوشت. حقیقت ورای هر تلاشِ زبانی است، ورای هر شعر و شاعری.»
برشی از کتاب دلواپسی اثر فرناندو پسوا: «اگر قلب توان تفکر میداشت از تپیدن باز میماند.»
برشی از کتاب سرگذشت ندیمه اثر مارگارت اتوود: «انسانیت مفهومی متغیر و نسبی است. این را مادرم میگفت. عجیب است که مردم به چه چیزها که میتوانند خو کنند، فقط به شرط آنکه گریزگاههای کوچکی باشد که از شدت فشار بکاهد.»
برشی از کتاب جنایت و مکافات اثر داستایفسکی: «راسکلنیکف در ضمن که پیش میرفت با خود اندیشید «در کجا، کجا خوانده بودم که محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا میاندیشد که اگر مجبور میشد در بلندی یا بر فراز صخرهای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش بهروی آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاهها، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا تمام عمر، هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن – هر طور که باشد، اما زندهماندن و زیستن! عجب حقیقتی! خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان!» پس از لحظهای افزود «اما آن کسی هم که او را به این سبب پست میخواند، خودش هم پست است.»
برشی از کتاب گفتوگو با مرگ اثر آرتور کستلر: «وقتی که رمانم را درباره گلادیاتورها مینوشتم، همیشه متعجب بودم که بردههای رومی که عدهشان دو سه برابر مردان آزاد بود چرا اربابهایشان را به زیر نمیکشیدند. حالا یواشیواش برایم روشن میشود که ذهنیت یک برده در واقع چیست. میتوانم نظر بدهم که هرکس درباره روانشناسی تودهها حرف میزند، باید یک سال زندان را تجربه کند.»
برشی از رمان سال بلوا اثر عباس معروفی: «تقدیر، اسب رمکردهای است که نمیشود بهش دهنه زد.»
برشی از رمان مجوس اثر جان فاولز: «قربانی به کسی میگن که چیزی بهش تحمیل میشه بدون اینکه انتخاب دیگهای داشته باشه.»
برشی از رمان دمیان اثر هرمان هسه: «برایم اهمیتی نداشت چه بر سرم خواهد آمد. با شیوهی غریب و نهچندان خوشایند خودم، با رفتن به میخانهها و رجزخوانی، به ستیز با دنیا برخاسته بودم، این بود شیوهی اعتراضم! در این میان خود را نیز تباه و فرسوده میکردم و برایم چنین مینمود که اگر دنیا آدمهایی مانند مرا نیاز ندارد، اگر جایگاهی نیکو و تکالیفی والاتر به ما بخشیدن نمیتواند، پس بگذار امثال من تباه شوند. بگذار جهان دچار خسران شود.»
برشی از کتاب لعنت به داستایوسکی اثر عتیق رحیمی: «چیزی بدتر از این نیست که دیگر به دنیای خودت تعلق نداشته باشی.»
برشی از کتاب در رویای بابل اثر ریچارد براتیگان: «چرا زندگی به همان سادگیای که میتوانست باشد نبود؟»
برشی از کتاب مرگ در ونیز اثر توماس مان: «این ونیز بود، زیبایی دو پهلو و چاپلوس، آمیزهای از افسانه و دامِ سر راه خارجی؛ شهری که در هوای بویناکش روزی روزگاری هنر به فراوانی و سرشاری بالندگی داشت، شهری که به آهنگسازان الهامبخشِ آهنگهایی شد که گهوارهی جاناند و هرباره به دلربایی خوابش میکنند.»
برشی از کتاب جای خالی سلوچ اثر محمود دولتآبادی: «مرگان کمر راست کرد و برخاست. یک بار دیگر باید براه میافتاد. بار گذشته سنگین بود؛ چشمانداز آینده هم اما کششی داشت. مگر میشود در یک نقطه ماند؟ مگر میتوان؟ تا کی و تا چند میتوانی چون سگی کتک خورده درون لانهات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. درِ زندگانی را که گِل نگرفتهاند!»
برشی از کتاب سیدارتها اثر هرمان هسه: «سیدارتها نزد شمنان چیزهای بسیار آموخت. راههای بسیاری برای گریز از «من» فراگرفت. راه فراق از خود را به یاری درد طی کرد، رنج گرسنگی و تشنگی و درد و خستگی را به صرافت طبع پذیرا شد و بر آنها چیرگی یافت. راه فرار از خویش را از طریق مکاشفه آزمود و به یاری اندیشه حواس خود را عاطل ساخت، چنانکه هیچ تاثری را بهواسطهی آنها درک نکند. همهی راهها را آزمود و هزار بار از خودِ خویش گریخت و ساعتها و روزها را در «بیخودی» گذراند. اما گرچه این راهها همه او را از خودش دور میکرد، سرانجام به او میانجامید. هرچند سیدارتها هزار بار از خود میگریخت و در «هیچی» مقام میگزید و در جانوران و سنگها جای میگرفت، بازگشتش ناگزیر بود و همیشه ساعتی میرسید که زیر آفتاب یا مهتاب، در سایهی جنگل یا زیر باران، خود را بازمییافت، دوباره خود میشد و سیدارتها بود، زیر بار چرخ زندگی، که فروگذاشتنی نبود.»
برشی از کتاب ناتور دشت اثر جروم دیوید سلینجر: «فکر کردم برم تونلِ هلند و یکی رو پیدا کنم که مجانی سوارم کنه، بعد یکی دیگه و یکی دیگه و چنروزه برم یه جایی تو غرب که خیلی قشنگ و آفتابیه و هیشکی نمیشناسدَم و کار پیدا کنم. گفتم میشه تو یه پمپبنزین کار پیدا کنم و تو ماشینِ مردم بنزین بریزم. ولی برام فرقی نمیکرد چه کاری پیدا کنم. همینقدر که من کسی رو نمیشناختم و کسی منو نمیشناخت خوب بود. گفتم وانمود میکنم کر و لالم. اونطوری مجبور نمیشدم با کسی حرفای احمقانهی بیخودی بزنم. اگه کسی میخواست باهام حرف بزنه باید حرفِشو رو یه تیکه کاغذ مینوشت میداد دستم. بعدِ یه مدتم از اینکار خسته میشدن و من باقیِ عمرم از شرِّ حرفزدن خلاص بودم.»
برشی از کتاب مغازه خودکشی اثر ژان تولی: «زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهی کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید!»
برشی از کتاب ابله اثر فیودور داستایوسکی: «بهترین شطرنجبازان، تواناترین و تیزهوشترینشان بیش از چند حرکت را نمیتوانند از پیش حساب کنند. کار یک شطرنجباز فرانسوی را که میتوانست تا ده حرکت خود را پیشبینی کند اعجاز شمردهاند. حال آنکه چه بیشمارند حرکتهای ممکن، که ما از آن بیاطلاعیم. شما با پاشیدن بذر خود و بذل نیکی به هر شکلی که باشد جزئی از خود را به دیگری میبخشید و جزئی از دیگری را در خود میپذیرید و این پیوندی است و عهد اتحادی میان شما دو نفر و اگر کمی بیشتر دقت کنید بصیرتهای دیگری نصیبتان خواهد شد و کشفهای دیگری خواهید کرد که پاداشتان خواهد بود.»
برشی از کتاب چرا ادبیات؟ اثر ماریو بارگاس یوسا: «یکی از اثرات سودمند ادبیات در سطح زبان تحقق مییابد. جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهای که مهمترین ابزار ارتباطی آن، یعنی کلمات، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتر بیان میکند. جامعهای بیخبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده، همچون جامعهای از کرولالها دچار زبانپریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتداییاش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق میکند. آدمی که نمیخواند، یا کم میخواند یا فقط پرتوپلا میخواند، بیگمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف میزند اما اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست.»
برشی از کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی: «به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود.»
برشی از کتاب یادداشتهای شیطان اثر لیانید آندرییِف: «نیمساعت است که ساکت بر این برگ کاغذ خم شدهام و بهنظرم میرسد، تمام مدت دارم، خیلی باحرارت صحبت میکنم! فراموش کردهام که باید کمتر فکر کنم و بیشتر حرف بزنم! چه رقتانگیز است که انسان برای تبادل افکارش باید به خدمات دلالِ دزد و منفوری مثل کلمه متوسل شود. کلمه، بهترین و ارزشمندترینِ افکار را میدزدد و آن را با برچسبهای بازاریاش خراب میکند. راستش را بگویم، این حتی بیش از جنگ و مرگ غمگینم میکند.»
برشی از کتاب باباگوریو اثر انوره دو بالزاک: «چهکسی میتواند بگوید دیدن کدام یک از این دو دهشتناکتر است، دلهای خشکیده یا جمجمههای تهی شده؟»
برشی از کتاب هزار پیشه اثر چارلز بوکفسکی: «امید تمام چیزیست که آدم احتیاج دارد. فقدان امید است که آدم را دلسرد میکند. روزهایی را یادم میآید که در نیو اورلینز بودم، دورانی که هفتهها با دوبسته شکلات پنجسنتی روزم را سر میکردم تا مجال نوشتن داشته باشم. اما گرسنگی، متاسفانه، کمکی به پیشرفت هنر نکرد؛ فقط باعث پَسرفتش شد. روح انسان در شکمش ریشه دوانده. آدم بعد از خوردن استیک و نوشیدن یک پنجسیری بهتر مینویسد، خیلی بهتر از موقعی که فقط یک شکلات پنجسنتی خورده. اسطورهی هنرمند گرسنه بیشتر به یک شوخی میماند. همین که فهمیدی همهچیز فقط شوخیست عقلت سرجاش میآید و شروع میکنی به زخم زدن و سوزاندن آدمهای دوروبرت. من هم میتوانم روی بدنهای متلاشی و زندگیهای فلاکتزدهی مردها، زنها، و بچهها امپراتوریای راه بیندازم – همهشان را از سر راه پس میزنم. نشانشان میدهم!»
برشی از کتاب قدرت بیقدرتان اثر واتسلاف هاول: «پرسش واقعی این است که آیا آن آینده درخشانتر واقعاً همیشه این همه دور از ماست؟»
برشی از کتاب مادر اثر ماکسیم گورکی: «کسانی که زیاد شوخی میکنند بیش از همه رنج و ناراحتی میکشند.»
برشی از کتاب بالکان اکسپرس اثر اسلاونکا دراکولیچ: «هرکس هرچه میخواهد بگوید، به نظر من فرزند پسر داشتن در دوران جنگ بدترین بلایی است که میتواند سر یک مادر بیاید.»
برشی از کتاب سرانجام اسنان طراز نوین اثر سوتلانا الکسیویچ: «قوانین اجرا نمیشوند، در عوض، پول و قدرت بازوست که حرف اول را میزند. انسانهای فقیر بیپناهترین موجودات روی زمین هستند، حتی از حیوانات جنگل بهتر حفاظت میشود تا از اینها.»
برشی از کتاب ظلمت در نیمروز اثر آرتور کوستلر: «هر فکر غلطی که دنبال میکنیم، جنایتی است که در حق نسلهای آینده مرتکب میشویم.»
برشی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست: «نباید هیچوقت درباره رمان و نمایشنامه با دیگران بحث کرد. هرکسی یک نظری دارد و چیزی که برای من بهترین است میتواند برای شما نفرتانگیز باشد.»
برشی از کتاب اگر این نیز انسان است اثر پریمو لِوی: «انتظار نیز همچون لذت و ترس و درد میتواند فرساینده باشد.»
برشی از کتاب وجدان زنو اثر ایتالو اسووو: «انسان یک نگاه را بهتر از یک حرف به خاطر میسپارد.»
برشی از کتاب رمانی با یک طوطی اثر آندرى ولوس: «تمام زندگی من در اینجا سپری شده است، در کتابخانه، وسط کتابها. هر چیزی که میدانم کتابها به من دادهاند، کتابهایی اینقدر متنوع و اینقدر زنده… در هرکدامشان قلب فناناپذیر خالقی میتپد؛ گیریم گاهی این قلب ابله است، گیریم گاهی حتی سیاه و بدذات است، اما دقیقاً همینها هستند که شخصیت مرا شکل دادهاند.»
برشی از کتاب سرانجام اسنان طراز نوین اثر سوتلانا الکسیویچ: «به ما دستور داده بودند خانۀ یکی از پلیسهای آلمانی را آتش بزنیم، با همۀ اعضای فامیلش… خانوادهای پرجمعیت: زن، سه بچه، پدر و مادربزرگها. نیمهشب خانه را محاصره کردیم. در خانه را میخکوب کردیم. روی خانه بنزین پاشیدیم و آتشاش زدیم. صدای ضجهشان از داخل خانه میآمد. پسربچۀ کوچکی از پنجره بیرون پرید… یکی از پارتیزانها میخواست به او شلیک کند، یکی دیگر نگذاشت. او را گرفتند و دوباره به میان شعلههای آتش پرتاب کردند. من چهارده سالم بود… اصلاً درک نمیکردم. تنها کاری که میتوانستم بکنم بهخاطر سپردن اینها بود… و حالا دارم برای شما تعریف میکنم… از کلمه «قهرمان» خوشم نمیآید. در جنگ قهرمانی وجود ندارد. به محض اینکه کسی تفنگ برمیدارد، دیگر نمیتواند آدم خوبی باشد… قادر نیست آدم خوبی باشد.»
برشی از کتاب دریاس و جسدها اثر بختیار علی: «انسانها دنبال کسی میگردند تا بندهاش شوند، تفاوت بندگانِ این روزگار با دوران باستان این است که امروزیها با باور عمیق، بنده میشوند و برای آن بهانه میتراشند و استدلال میآورند.»
برشی از کتاب دختر سروان اثر آلکساندر پوشکین: «بهترین و پایدارترین تغییرات، آنهایی است که در نتیجه رشد اخلاقیات ایجاد شود و نه بهواسطه انواع جنبشهای قهرآمیز.»
هدف ما از انتشار برشی از میان کتابها و در ادامه معرفی آن کتاب، علاقهمند کردن شما به تحقیق در مورد کتاب و مطالعه آن است. لطفا با به اشتراک گذاشتن نظرات خود در مورد این مطلب، و با بیان انتقادات و پیشنهادات خود، ما را در این مسیر راهنمایی کنید.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]