کتاب عصیان یکی از رمانهای کوتاه و بسیار جذاب نویسنده اتریشی، یوزف روت است که در آن بیرحمی جامعه انسانی به تصویر کشیده شده است. این نویسنده در طول عمرش کتابها و مقالات بسیار زیادی نوشت و بیشتر شهرت خود را مدیون آن دسته از آثارش است که به زندگی پس از جنگ در اروپا میپردازد. کتاب حاضر نیز جزء همین دسته است.
یوزف روت در طول زندگیاش حوادث و اتفاقات بسیاری را از سر گذراند ولی شاید مهمترین اتفاق زمان به قدرت رسیدن هیتلر بود که باعث شد او کشورش را برای همیشه به مقصد فرانسه ترک کرد. او روزهای آخر عمرش به یک دائمالخمر و بیخانمان تبدیل شده بود و در تنگدستی و در یک گرمخانه مخصوص تهیدستان از دنیا رفت.
نیکلاس لِزارد از روزنامه گاردین درباره کتاب عصیان مینویسد: «داستان روت از منطق کاملا اروپایی و سرراست قصۀ پریان پیروی میکند، منطقی که باعث میشود همهچیز اجتنابناپذیر و در عینحال کابوسوار به نظر برسد. اگر روت را یکی از زوایای چهارگوشی حساب کنید که رئوس دیگرش کافکا، روبرت موزیل و اشتفان تسوایگ هستند خیلی به خطا نرفتهاید.» همچنین نیویورک تایمز مینویسد: «کتاب عصیان در سادگی مالیخولیاییاش یادآور آثار چخوف؛ و در معنایی کلیتر در تکاندهنگیاش و گُنگبودن چیزها یادوآور آثار کافکاست.»
رمان مارش رادتسکی را مشهورترین اثر این نویسنده اتریشی و کتاب افسانه میگسار قدیس را شرح حالی از روزهای سخت زندگیاش پس از ترک وطن میدانند. در ادامه نگاهی دقیقتر به کتاب عصیان خواهیم انداخت.
[ » معرفی و نقد کتاب: کتاب جزیره – نشر بیدگل ]
کتاب عصیان
داستان «عصیان» که به شکل سوم شخص روایت میشود داستان یک سرباز اتریشی به نام «آندریاس» است که در جنگ اول پای خود را از دست داده است ولی ایمان و وفاداریاش به دولت و عدالت حاکم بر حکومت پابرجاست. عدالتی که چون عدل الهی عادلانه است. در شروع داستان نیز، که در یک بیمارستان صحرایی است، آدمهای زیادی هستند که نابینا و فلج شدهاند و یا منتظر عمل جراحیاند و تقریبا همه آنها ناله و شکایت دارند اما در این میان آندریاس بسیار آرام است و حتی از مخالف صحبتهای دیگران است.
خود آندریاس به عنوان یک کهنهسرباز بازگشته از جنگ اول، یکی از پاهایش را از دست داده و اکنون جز یک نشان نظامی چیزی براش باقی نمانده است. با این حال مانند بقیه شاکی نیست و دولت را سرزنش نمیکند. اما همرزمان آندریاس، بعد از پشتسر گذاشتن همه چیزهایی که در جنگ اتفاق افتاده و عواقبی که اکنون گریبانگر آنها شده است دیگر نه خدا را قبول دارند و نه حکومت و سرزمین پدری را.
بعضی از همقطارانش به حکومت بدوبیراه میگفتند. از نظر آنها همیشه در حقشان بیعدالتی شده بود. انگار که جنگ ضرورت نداشته است! انگار عواقب جنگ چیزی جز درد، قطع عضو، گرسنگی و تنگدستی بود! چه میخواستند؟ آنها نه خدا را قبول داشتند نه قیصر را و نه سرزمین پدریشان را. حتما کافر بودند. «کافر» بهترین تعبیر برای کسانی است که در برابر هر اقدام حکومت مقاومت میکنند. (کتاب عصیان اثر یوزف روت)
اما آندریاس دشمن کافرها و دزدها و غارتگرهاست و میتوان گفت ناله و شکایتهای آنان را درک نمیکند. کمی بعد آندریاس به زندگی در اجتماع بازمیگردد و حتی عاشق هم میشود. موفق میشود مجوزی هم برای حمل و استفاده از جعبه موسیقی دریافت کند و رسما یک نوازنده خیابانی میشود ولی پس از یک نزاع خیابانی به عنوان یک شورشی و عاصی دستگیر و به زندان میافتد و این لحظه را میتوان نقطه عطف داستان در نظر گرفت.
داستان «آندریاس» داستان زوال باورهای مرد مطیع و پرهیزگاری است که عصیان بر عدالت حاکم و عدل الهی را کفر میپنداشت، زوال مردی در جامعهای متلاشی و فروپاشیده بعد از جنگ. مردی که در پی ظلم، بیکاری، فقر، خیانت، بیعدالتی به جمع کافران «عصیانگران» میپیوندد که نه تنها دولت و عدالت ظاهری حاکم بر آن را تحقیر میکند که عدل الهی را نیز به سوال میکشد. نقطهی اوج داستان نیز همین است. جایی که آندریاس در برابر حکم و قضاوت و عدل الهی طغیان میکند.
متن زیر را میتوان نماینده محتوای کتاب عصیان در نظر گرفت:
[ » معرفی و نقد کتاب: رمان در – نشر بیدگل ]
جملاتی از رمان عصیان
آنها نابینا یا فلج بودند. میلنگیدند. ستون فقراتشان خردوخمیر شده بود یا قطع عضو شده بودند یا منتظر عمل قطع عضو بودند. جنگ را خیلی وقت پیش پشتسر گذاشته بودند؛ آموزش نظامی، گروهبان، سروان، گروهان خطشکن، وعاظ ارتش، تولد قیصر، یغلاوی، سنگر و حمله همه را فراموش کرده بودند. جنگ بین آنها و دشمن دیگر تمام شده بود. حالا برای جنگی دیگر آماده میشدند، جنگی علیه درد، علیه عضوهای مصنوعی، علیه عضوهای فلجشده، علیه کمرهای خمیده، علیه شبهای بیخوابی و علیه باقی آدمها که سالم بودند.
کسی که از بیشترین اقتدار در میان توده مردم برخوردار است خوش ندارد که از اوامر آدمهای مرئوس -همهی آدمها مرئوس هستند- تبعیت کند، حتی اگر آنها برحق باشند.
آیا خدا پشت آن ستارهها بود؟ آیا بدبختی انسان را میدید و دم برنمیآورد؟ پشت آن آسمان یخزده چه خبر بود؟ آیا ستمگری بر اریکه جهان تکیه زده بود که بیعدالتیاش مثل آسمانش بیحدواندازه بود؟ چرا اینطور ناگهان و بیرحمانه مجازاتمان میکرد؟ ما نه خطایی کردهایم نه در سر خیال گناه داشتهایم. بهعکس: همیشه پرهیزکار بودهایم و تسلیم در برابر او، اگرچه سر از کارش درنمیآوردیم، و حتی اگر لبهایمان هر روز ثنای او را نمیگفت، باز با رضایتمندی بیاینکه خشمی کفرآمیز در درونمان طغیان کند، مثل عضوی سربهزیر در نظم جهانی که او خلق کرده روزگار گذراندهایم. آیا کاری کردهایم که بخواهد تاوانش را از ما بگیرد. آیا احوال جهان چنان متغیر است که هر چیزی در نظرمان خوب میآمد به ناگهان بد شده است؟ شاید او از نیات پنهانی ما برای ارتکاب گناه آگاه بوده، وقتی خودمان هم از آن بیخبر بودهایم؟ و آندریاس، با شتاب کسی که در جیبهایش پی ساعت گمشدهاش میگردد، در درونش تجسس کرد تا نشانی از گناه بیابد. اما چیزی نیافت.
درهرحال همهی ما زندانی هستیم آندریاس پوم! قانون مثل تلهای است که در مسیری که ما بیچارهها در آن قدم برمیداریم کار گذاشته شده است. حتی اگر مجوز داشته باشیم، پلیسها در هر گوشهای در کمین نشستهاند. همیشه توی تله میافتیم، اسیر در چنگال دولت، آدمهای دوپا، پلیس، آقایان محترم توی ترامواها، زنها و خریداران الاغ.
آندریاس خیلی زود به سلولش عادت کرد؛ به رطوبت نامطبوعش، به سرمای استخوانسوزش و آن سایهروشن خاکستری روزهایش. بله، حالا دیگر خوب میتوانست از روی سایهروشنها دم صبح، ظهر و شب را از هم تشخیص بدهد؛ همینطور ساعات گرگومیش را موقع طلوع و غروب خورشید. خودش را با ظلمت شب وفق داده بود. چشمش تاریکی نفوذناپذیرش را میشکافت و به آن وضوح میبخشید، مثل شیشهای تیره که در آفتاب ظهر از پشتش دوروبرت را نگاه کنی. نورِ معدود اشیای دوروبرش را جذب میکرد، آنچنان که در شب چشمش میدیدشان و اشیا خطوطشان را بر او نمایان میکردند. با صدای تاریکی آشنا شده بود و با آواز اشیای بیصدا که وقتی روزِ پرسروصدا سپری میشد سکوتشان به صدا درمیآمد. حتی صدای خزیدن خرخاکی به گوشش میخورد، وقتی از سطح صاف دیوار میگذشت و به جایی میرسید که ملات دیوار ریخته بود و جابهجا، آجرهای دیوار بیرون زده بود. نشانههای محقر آن شهر بزرگ را که به درون زندان نفوذ کرده بودند تشخیص میداد، نشانههایی از هر دست، با مبدأ و سرچشمهشان. از ظریفترین تفاوتهای صدای اشیا، به ماهیت، شکل و اندازهشان پی میبرد. میدانست که آیا آن بیرون یکی از آن اتومبیلهای مدل بالای شخصی است که ویراژ میدهد یا یکی از آن درشکههای خوشساخت است که رد میشود؛ اینکه اسبی از نژاد اصیل است و با مفاصل ظریف یا از آن اسبهای کاری است از نژادی نامرغوب و با سمهای پهن؛ میفهمید آن اسب اصیلی که آنطور سریع یورتمه میرود دارد بیصدا ارابهای کوچک را با چرخهای لاستیکی در پیاش میکشد یا اینکه سوارکاری روی زینش نشسته است. قدمهای خسته و سنگین پیرمردها را از قدمهای جوانان پرسهزن عشق طبیعت تشخیص میداد؛ و قدمهای سریع و کوتاه دختری تروفرز را از قدمهای مصمم مادری پرمشغله. از راه شنیدن، عابر پیاده را از یک گردشگر تشخیص میداد؛ هیکل چهارشانه را از اندام ظریف؛ قوی را از ضعیف. موهبتی جادویی نصیبش شده بود که خاص آدمهای نابینا بود. گوشهایش میدیدند.
آندریاس به چه چیزی معتقد بود؟ به خدا، به عدالت، به حکومت. در جنگ یک پایش را از دست داده بود. نشان شجاعت دریافت کرده بود. اما آن نشان هیچگاه باعث نشد که پایی مصنوعی به او بدهند. سالهای سال آن نشان صلیب را با افتخار حمل کرده بود. مجوز به صدا درآوردن جعبه موسیقی در محوطه خانهها از نظر او بالاترین پاداشها بود. اما یک روز معلوم شد که جهان آنطور هم که او با سادهدلی تصور کرده بود ساده نبود. حکومت عادل نبود. فقط قاتلان، جیببرها و کافران نبودند که تحت تعقیب بودند. اتفاقی که افتاد آشکارا حکایت از آن داشت که حکومت قاتلان را تحسین میکرد، زیرا آندریاس را، آن پرهیزکار را، به زندان انداخته بود، با اینکه او حکومت را تحسین میکرد. رفتار خداوند نیز همینجور بود: او هم اشتباه میکرد. آیا خدا اگر اشتباه کند همچنان خداست؟
پرندههای کوچک و نازنینم، دهها سال من با شما غریبه بودم و به شماها، مثل پهن زرد اسب، که گوشه خیابان افتاده باشد، اعتنا نمیکردم. همان پهنی که شما از آن تغذیه میکنید. با اینکه صدای چهچههتان را میشنیدم، برایم مثل وزوز زنبورها بود. نمیدانستم که شما هم ممکن است گرسنه شوید. حتی چندان متوجه نبودم که آدمها هم، دستکم امثال من، گرسنگی میکشند. من درک چندانی از درد نداشتم، اگرچه در جنگ بودم و یک پایم از زانو قطع شد. شاید من اصلا انسان نبودم؛ یا اینکه قلبم به خواب رفته بود. این اتفاق واقعا میافتد. قلب مدتی طولانی به خواب میرود. میتپد، اما از جهات دیگر مرده است. در این سر بیمقدارم فکری نبود که از آن خودم باشد، آخر طبیعت هوش چندانی در من به ودیعه نگذاشته بود و همان اندک هوش را هم والدینم، مدرسه، معلمان، جناب گروهبان و جناب سروان و روزنامههایی که برای خواندن به من میدادند زایل کردند. پرندههای کوچک، از دستم عصبانی نباشید. من تابع قوانین کشورم بودم، چون فکر میکردم که کسانی عاقلتر از من آنها را وضع کردهاند و دست عدالت، به نام خدایی که جهان را خلق کرده است، آن قوانین را به اجرا درمیآورد. وای که بیش از چهار دهه زندگی کردهام تا بفهمم که در پرتو آزادی کور بودهام و تازه حالا در ظلمت زندان یاد گرفتهام که ببینم. میخواستم بخ شما غذا بدهم، اما آنها مرا از این کار بازداشتند. به چه خاطر؟ چون تابهحال هیچ زندانیای چنین درخواستی نکرده است.
مشخصات کتاب
- عنوان: کتاب عصیان
- نویسنده: یوزف روت
- ترجمه: سینا درویش عمران – کیوان غفاری
- انتشارات: بیدگل
- تعداد صفحات: ۲۱۹
- قیمت چاپ دوم: ۳۸۰۰۰ تومان
👤 این مطلب با همکاری زهرا محبوبی و سحر محبتیان نوشته شده است.
نظر شما در مورد کتاب عصیان چیست؟ اگر این کتاب را خواندهاید، آیا آن را به دوستان خود پیشنهاد میکنید؟ لطفا نظرات خود را با ما در میان بگذارید.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]
» معرفی چند کتاب دیگر: