یادداشتهای یک دیوانه مجموعه داستانهایی با طعم طنز، اما طنزی انتقادی است. داستان اول با عنوان کتاب است، داستان زندگی کارمندی است که رئیسش از او راضی نیست چون کارش را درست انجام نمیدهد. او به زمین و زمان خرده میگیرد اما دردش این است که دلباختهٔ دختر رئیس شده و ازآنجایی که اختلاف طبقاتی در آن زمان بهشدت رواج داشته، مشکلاتی برایش ایجاد میشود. با دیدن دختر رئیس یادداشتهای این مرد دیوانه آغاز میشود. یادداشتهایی که هیچ بویی از عقل و خرد نبردهاند.
شاید هم شخصیت اصلی داستان انسان عاقلی است، اما زمانه با او خوب مدارا نکرده و نتیجهاش رفتارهای دیوانهواری است که از او سر میزند. در بخشی از کتاب صراحتاً به این اختلاف طبقاتی اشاره میکند و معتقد است «همیشه اشرافزادهها یا ژنرالها از چیزهای خوب این دنیا بهرهمند میشوند.» (کتاب یادداشتهای یک دیوانه – صفحه ۳۹)
داستان تلخی است، اما لحن انتقادی گوگول که با چاشتی طنز درآمیخته از بار این تلخی میکاهد.
در فصل دوم از شریان حیاتی پترزبورگ، بلوار نیفسکی مینویسد. از اینکه آنجا برای مردمانش سمبل قدرت مطلق است و همه را شیفتهٔ خود کرده است. در واقع نیفسکی بهسان شهر فرنگی است با تصاویر متنوع که هر روز به معرض نمایش گذاشته میشود؛ از بوی نان داغ و مغازههایش گرفته تا کارگران و دهاتیهای روسی که در پی کارشان هستند. عوام و خواص همه در این خیابان جمع میشوند و همه آنقدر غرق در گرفتاریهای خودشان هستند که به کسی توجه نمیکنند. در این بلوار، در هر ساعتی از روز با افرادی با فرهنگهای متفاوت مواجه میشویم؛ گاهی بانوان شیکپوش ظاهری موقر و آراسته به آن میدهند و گاهی عوامالناس روسی طوری باهم حرف میزنند که خانمها و بچهها در آنزمان بیرون نمیآیند.
گوگول در توصیف نیفسکی و عابرینش هرآنچه در توان دارد میگذارد. جزئیات آنقدر زیبا به روی کاغذ آمده که خواننده اگر چشمانش را ببندد، خودش را آنجا تصور میکند. درحقیقت، گوگول با این فصل هنر نویسندگیاش را به رخ ما میکشد، هنری که در کمتر نویسندهای پیدا میشود. برای مثال در صفحهٔ ۵۵ توصیفاتش را با چاشنی طنز درمیآمیزد و میگوید: «چه بگویم دربارهٔ آستین پیراهن خانمهایی که به بلوار نیفسکی میآیند! زییایی محض! این آستینها چنان شباهت به یک جفت بال دارند که هر آن ممکن است صاحبش را، اگر همراهش او را محکم نگیرد، به هوا بلند کند، چرا که بلند کردن خانمها به هوا کاری بهسادگی بالا بردن یک گیلاش شامپانی تا لبهاست.»
از عجیبترین داستانهای کوتاه این کتاب داستان «دماغ» است؛ کاوالیوف یک روز از خواب بیدار میشود و میبیند دماغش روی صورتش نیست! به همه شک میکند که کار آنها باشد. برای پیدا کردن دماغش هر کاری میکند اما درنهایت پس از یافتن آن هر کاری میکند نمیتواند آن را روی صورتش بنشاند. اما روز بعد ناگهان متوجه میشود که دماغش سر جایش است!
شاید کمی خندهدار بهنظر برسد، اما این داستان صرفاً خیالپردازی نیست. در صفحهٔ ۱۲۷ نویسنده توضیح میدهد که داستان با تمام جزئیاتش در پایتخت جنوبی کشورش رخ داده. حتی خودش هم تعجب میکند از اینکه چنین ماجرایی سر زبانها افتاده و نویسندهای حاضر شده دربارهٔ چنین داستان احمقانهای بنویسد. اما واقعیت این است که در این دنیا هر اتفاقی ممکن است رخ دهد، هرچقدر هم که دور از تصور باشد: «دنیا پر است از اتفاقات عجیب و مضحک.»
داستان سوم ماجرای زندگی کارمندی ساده به نام آکاکیویچ است که با حقوق بخورونمیری روزگارش را سپری میکند. در این داستان با حال و احوال آن دوران و تفاوت طبقاتی در جامعه مواجه میشویم؛ وقتی شخصیت اول داستان تصمیم میگیرد «شنل» جدیدی بدوزد و با این کار زندگیاش رنگ و بوی تازهای به خودش بگیرد. شنل جدید هم نگاه او را به زندگی بهتر میکند، اما بلای جانش نیز میشود. او برای تهیهٔ این شنل که درواقع جایگزین شنل قدیمیاش بوده، ناچار میشود از مخارج زندگیاش کم کند تا پول آن را تأمین کند. زیرا طی سالهای کار یکنواخت و طاقتفرسا در اداره، اندک پساندازی دارد که فقط معادل نیمی از پول شنل میشود. کمکم به وضع جدیدش خو میگیرد. حتی گاهی شبها را بیشام سر میکند. اما بهلحاظ روحی حال بهتری پیدا میکند و «زندگشاش غنیتر میشود». او حالا صاحب رفیقی به نام «شنل» است که باعث سرزندگیاش شده بود. طوریکه وقتی شنل را تحویل میگیرد، حس میکند «بزرگترین روز زندگیاش» است.
اما داستان «شنل» پایانی تلخ و باورنکردنی دارد. داستانی که شاید بهنوعی حکایت از اختلاف طبقاتی آدمها و نوع حکومت حاکم بر جامعه دارد. اگرچه گاهی طنزپردازی گوگول خنده را بر لبان خواننده مینشاند، تلخی داستانهایش مهر محکمی بر قلم طنزپردازانهٔ او میزند. سبک داستانهای گوگول اغلب با این طنز تلخ طرفداران خاصی را میطلبد، آنهایی که واقعگراتر از بقیه هستند و سعی در فرار کردن از حقیقت پایمالشده ندارند.
در داستان کوتاه «کالسکه» از همان چند سطر ابتدایی به موضوع پی میبریم:
«شهر کوچک از زمانی که هنگ سوارهنظام در آن مستقر شده بود شور ونشاطی پیدا کرده بود. پیش از آن، شهر خیلی سوتوکور بود.» (کتاب یادداشتهای یک دیوانه – صفحه ۱۶۹)
پیداست که با ورود این سوارهنظام همهچیز عوض میشود، خیابانها، محلهها، و حتی آدمها. این داستان از هم چاشنی طنز بیبهره نیست، حتی در نامگذاری شخصیتها. از آن داستانهای کوتاهی است که چنان مخاطب را سرگرم میکند که تا به خودش میآید، به انتهایش رسیده است.
داستان بعدی ماجرای میان ایوان ایولنوویچ و ایوان نیکیفوروویچ است. دو همسایهای که باهم اختلاف پیدا کردهاند. موضوع بر سر یک اتفاق بسیار کوچک و بهظاهر کماهمیت (تفنگ و غاز) است، اما درنهایت دعوا بالا میگیرد و کار به شکایت میکشد. این داستان هم طنز بسیار قوی و جالبی دارد، ضمن آنکه گوگول بهوضوح تفاوتهای طبقاتی و حکومتهای سرمایهداری را به چالش میکشد و در این میان، توصیفات بسیار زیبایی از محل سکونت افراد ارائه میدهد.
زبان گوگول تیز و منتقدانه است. او همهچیز را نقد میکند، اما هدف اصلیاش سرمایهداران و حکومتهای دیکتاتوری است. طبق مقدمهای که خشایار دیهیمی آورده است: «قصههای گوگول سادهتر از آن است که هرکسی دوست نداشته باشد و از خواندنش لذت نبرد، اما بهرغم سادگی، نکات باریک و عمیق پنهان در آنها آنچنان فراوان است که در نظر اول بهسادگی از جلوی چشم میلغزند و از توجه به دور میمانند».
خواندن آثار گوگول لذتبخش است، چراکه همواره حس میکنیم داستانها واقعی هستند و شخصیتها وجود خارجی دارند. این از ویژگیهای بارز آثار گوگول است. ضمن اینکه صراحت کلام و حوادث عجیبوغریب داستانها، خواننده را تا حدودی یاد داستایفسکی میاندازد. تلفیقی از عادی و غیرعادی بودن همان چیزی است که ما را بهسوی آثار گوگول سوق میدهد.
قسمتهایی از کتاب یادداشتهای یک دیوانه
حقیقتی است که هیچچیز همچون دیدن زیباییِ تباهشده در اثر نفسهای هرزگی و فساد و تعصب غمآلود ما را برنمیانگیزد.
چقدر خوب بود که زشتی خود راه هرزگی و عیاشی را در پیش میگرفت، اما ن زیبایی، نه زیبایی لطیف و شکننده… در اندیشهٔ ما زیبایی تنها با بیآلایشی و معصومیت همراه است. (کتاب یادداشتهای یک دیوانه – صفحه ۶۶)
دنیای ماچه دنیای شگفتی است! سرنوشت چه
بازیهای عجیب و رازهای ناگشودهای دارد! آیا
ما هرگز به آرزوهایمان دست مییابیم؟
آیا ما هرگز آنچه را که تمام تلاشمان وقفش میشود فرا چنگ میآوریم؟
در این دنیا همهٔ اتفاقات مسیری وارونه دارند. دست تقدیر به یک نفر یکجفت اسب زیبا میبخشد، و او با بی تفاوتی آنها را سوار میشود و نسبت به زیباییشان کاملاً بیاعتناست، درحالیکه فرد دیگری که قلبش در آتش عشق به اسبها میسوزد، مجبور است پیاده راه برود و خود را تنها با بهصدا درآوردنِ زبانش هنگام تماشای اسبهایی که میگذرند، اقناع کند. یکی آشپزیِ فوقالعاده دارد، اما افسوس دهانش آنقدر کوچک است که حتی دو لقمه گوشت را نمیتواند تویش جا بدهد، و دیگری دهانی به بزرگی گنبد ستاد فرماندهی ارتش دارد، اما افسوس مجبور است فقط با نوعی غذای سیبزمینی آلمانی بسازد. راستی که سرنوشت چه بازیهای عجیبی دارد! (کتاب یادداشتهای یک دیوانه – صفحه ۹۴)
هیچچیز در این دنیا پایدار و ابدی نیست. حتی خوشیهای ما لحظهبهلحظه رنگ میبازند و هرگز در لحظهٔ دوم چون لحظهٔ اول شاد نیستیم و لحظهٔ بعدش نیز کاملاً به حال عادی و همیشگی بازمیگردیم. درست مانند امواجی که در اثر انداختن سنگی در آب ایجاد میشوند و رفتهرفته محو میشوند. (کتاب یادداشتهای یک دیوانه – صفحه ۱۱۸)
آدم باید از هر چیز بهترینش رو بخره، والّا بهتره اصلاً چیزی نخره، چون به دردسرش نمیارزه. (کتاب یادداشتهای یک دیوانه – صفحه ۱۷۷)
جناب شهردار آدم معقولی بود ولی عملاً همهٔ روز خواب بود-یعنی از وقت ناهار تا شام، و از شام تا ناهار. (کتاب یادداشتهای یک دیوانه – صفحه ۱۷۷)
مشخصات کتاب
- عنوان: یادداشتهای یک دیوانه
- نویسنده: نیکولای گوگول
- ترجمه: خشایار دیهیمی
- ناشر: نشر نی
- تعداد صفحات: ۳۰۴
- چاپ هفدهم، ۱۳۹۶ – قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
👤 نویسنده مطلب: آزاده رمضانی
نظر شما در مورد کتاب یادداشتهای یک دیوانه چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید.
» معرفی چند کتاب دیگر از ادبیات روسیه: