توماس مان، در سن ۲۶ سالگی کتاب بودنبروکها را نوشته که باور خیلیها جایزه نوبل ادبیات را برای او رقم زده است. همسر توماس مان، این مهم را نتیجه کتاب کوه جادو میداند، با این حال چیزی از ارزشهای کتاب بودنبروکها کم نمیشود. رمانی که نویسنده بدون هیچ عجلهای، تمام جزئیات زوال یک خاندان را به رشته تحریر درآورده است.
در کتاب حاضر، نویسنده از ابتدا، تا انتها. از روزی که خاندان بودنبروکها خانهای مجلل میگیرند و شکوه و عظمتشان را جشن میگیرند، تا روزی که آخرین وارث خود را از دست میدهند به ریزترین و جزئیترین شکل ممکن نقل شده است. پرداختن به این موارد جزئی باعث شده کتاب بسیار طولانی شود و هر خواننده نتواند آن را به پایان برساند.
ارنست همینگوی – نویسنده نامدار و برنده جایزه نوبل ادبیات – گفته است:
یکی از حسرتهایش این است که بتواند بارِ دیگر «بودنبروکها» را برای اولین بار بخواند.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب بودنبروکها آمده است:
[ » معرفی و نقد کتاب: کتاب پیرمرد و دریا – اثر همینگوی ]
کتاب بودنبروکها
بودنبروکها درباره زوال و فروپاشی خانوادهی ثروتمند بودنبروک است که در شهر لوبک، شهری که مان در آن زاده شده بود، به تجارت مشغولند. داستان وقایع چهار نسل این خانواده را دربرمیگیرد. درونمایهی رمان بودنبروکها افول و زوال فرهنگی آلمان در آستانهی گذار از قرن نوزدهم به قرن بیستم است و نویسنده در آن جامعهی بورژوای آلمان قرن نوزدهم را در طول چندین دهه تصویر میکند.
زمان وقوع داستان سالهای ۱۸۳۵ تا ۱۸۷۵ و شخصیتهای اصلی داستان به خانوادههای کهنسال بازرگانانی تعلق دارد که از ثروت گردآوری شده شان و نیز از داشتن پیشینیان بازرگان دولتمدار خود، بر خویش میبالند. داستان با ضیافت شامی در خانه بودنبروکها، به مناسبت خریدن «زیباترین خانه شهر» از خانواده راتن کامپ که قبلا بسیار دولتمند بودهاند و این خانه مجلل را نیز خود بنا کردهاند، اما اکنون به علت تنگدستی، ناچار به فروش آن شده اند آغاز میشود. بودنبروکها اکنون در اوج هستند، پدربزرگ خاندان هنوز زنده است و پایان شکوه و جلال به ذهن کسی خطور نمیکند.
توماس مان در شرح افول این خانواده از پسر بزرگ خاندان که تلاش میکند نام خاندان را زنده نگه دارد میگوید و سپس از دختری میگوید که به خاطر نام خانواده دوبار ازدواج میکند و هر بار شکست میخورد و در ادامه از پسری صحبت میکند که توانایی و سلامتی لازم را ندارد تا نام خاندانش را زنده نگه دارد.
همانطور که اشاره شد، این کتاب داستان نسلهاست و تا چهار نسل بعدی بودنبروکها تا زمانی ادامه پیدا میکند که خانواده بودنبروکها با ورشکستگی مواجه میشود و خانه را به رقیب تازه به دوران رسیده دیگری یعنی خانواده هاگن اشتروم میفروشد، پایان مییابد. این چرخه که ابتدا خاندان بودنبروک، زیباترین خانه شهر را میخرند و سپس در انتها میفروشند، روند زندگی است که توماس ما به خوبی به تصویر کشیده است.
در جریان رشد و سقوط خانواده بودنبروک، با کینه و حسادت خویشاوندان و رقیبانشان آشنا میشویم و حمایت متقابل افراد خانواده را نیز که تا دم مرگ، خود را یکپارچه نگه میدارند، احساس میکنیم. ارزش نهادن به بنیاد خانواده و خاندان یکی از مواردی است که در کتاب بودنبروکها بسیار مورد توجه است و نویسنده بسیار آن را ارج مینهد. یوهان بودنبروک دوم که کنسول است به دختر نافرمان خویش مینویسد:
بنیانگذار بنگاه تجارت خانواده نیز یوهان بودنبروک اول است: مردی نیرومند و مهربان و جاهطلب که خود را وقف کسب و کار خویش کرده است اما در معاملات خود، به برخی محدودیتهای اخلاقی پایبند میباشد. وی به جانشین خود نصیحت میکند: «پسرم، با شور و شوق به کار روزانهات بپرداز ولی کاری نکن که شبها خواب از چشمانت برباید.» یوهان دوم نه تنها به قواعد اخلاقی بلکه به تمامی الهیات و اخلاق پروتستان گردن مینهد. فرزندان یوهان دوم بار داستان را به دوش میکشند. اما کریستیان بودنبروک قواعد بورژوایی – اشرافی انضباط، وظیفه، سنت و همبستگی خانوادگی را نمیپذیرد. فکر و اندیشه او چنین است که:
در نهایت، هر آدم کاسبی رذل است!
کتاب حاضر بوی مرگ میدهد و داستان آن روایت یک از هم پاشیدن و افول است. روایتی که نشان دهنده ناپایداری زندگی، پوچ بودن آن، بیهودگی و مسخره بودن خیلی از نگرانیهاست. از نظر توصیفات این رمان دید شاعرانهای به طبیعت دارد به طوری که صدای مگسها در اول صبح و رفتن شن در کفش را بعد از یک پیادهروی آرامشبخش توصیف میشود.
در مورد شخصیتهای کتاب نیز بسیار میتوان گفت و صحبت کرد. هر کدام از شخصیتهای اصلی ویژگیهای مختلف رفتاری و روانی خودشان را دارند. به عنوان مثال: توماس بودنبورک: فردی است که بسیار موفق است ولی به علت تجملگرایی و پیروی از مد و آراستگی ظاهری ثروتش را از دست میدهد. کریستیان بودنبورک: فردی با وسواس فکری است که درست نقطه مقابل برادرش توماس قرار میگیرد و کسی است که به جای جدی بودن در انجام شغلش در رویاهایش فرو رفته و وبال گردن خانواده است. هانو بودنبورک: مشکل او این است که توسط پدرش درک نمیشود و از از توقع میرود کار خانوادگی را دنبال کند. تونی بودنبورک: دختر ساده دل خاندان است که با فداکاری برای شکوه، عزت و سربلندی خانواده عشقش را نادیده میگیرد و با فردی دیگر ازدواج میکند.
درنهایت باید اشاره کنیم، کتاب بودنبروکها اثر توماس مان ترکیبی است از خانواده، زندگی روزمره و تاریخ آلمان. مطالعه این کتاب همانطور که اشاره کردیم کار راحتی نیست اما اگر یک سوم ابتدایی کتاب را تاب بیاورید، رمان رفته رفته شما را در آغوش میگیرد و از خواندن آن درسهای بسیار خواهید آموخت.
[ » معرفی و نقد کتاب: کتاب جود گمنام – ادبیات کلاسیک ]
جملاتی از متن رمان
مادر! بله، آدم نباید پشت سر همنوع خود بد بگوید. من هم این را میدانم، ولی ناچارم یک چیزی را بگویم. من از این تعجب میکنم که تو تا به حال متوجه نشدهای که هر کس قبای بلند پوشید و مدام خدا خدا کرد، واقعا پاک و منزه نیست!
پنجشنبه بود و در چنین روزی افراد خانواده بهطور منظم هر یک هفته در میان، گرد هم میآمدند. اما در این روز، گذشته از خویشاوندانی که در شهر ساکن بودند، چند تن از دوستان نزدیک هم به غذایی مختصر دعوت شده بودند و اکنون که ساعت حدود چهار بود میزبانان در تاریکروشنای غروب ورود مهمانان را انتظار میکشیدند. آنتونی خردسال در سورتمهرانی خود چندان به اخلال پدربزرگ اعتنا نکرد. فقط کمی چهره درهم کشید و لب بالایی خود را که خودبهخود کمی بهجلو تمایل داشت هر چه بیشتر بهروی لب پایینی سُراند. اکنون به پای «کوه اورشلیم» رسیده بود. اما ناتوان از این که سیر پُرشتاب خود را پایان دهد، از نقطهٔ پایان هم فراتر شتافت.
بالاخره هر آدمی ضعفهایی دارد. نه توم، توی این دنیا داشتن یک پوستهٔ زبر و زمخت همراه با یک مغز خوب چیز چندان بدی نیست.
جوانی و پیری بسته به احساس درونی انسان است. وقتی بخت به تو رو میکند، وقتی به آنچه دلخواهات بوده است میرسی، خیلی کند و دیر، تازه متوجه میشوی که آن چیز خوب و دلخواه چه دردسرهای ریز و درشتی با خود آورده است، با چه اضافات مزاحم و ناخوشایندی همراه است، میبینی غبار واقعیت روی آن نشسته است، و این غبار که در عالم خیال اصلا فکرش را نمیکردی، میشود خورهٔ جانت، خورهٔ جانت.
ما، طبقهٔ بورژوا، یا آنطور که تا به حال رسم بوده بگویند، قشر سوم، میخواهیم که از این بهبعد فقط یک طبقه اشراف وجود داشته باشد، طبقه اشراف مبتنی بر لیاقت افراد، ما اشراف فاسد فعلی را بهرسمیت نمیشناسیم، ما منکر طبقهبندی اجتماعی فعلی هستیم. ما میخواهیم که هیچ کس رعیت دیگری نباشد و همه فقط تابع قانون باشند! ما خواهان آنیم که امتیازات فردی و استبداد از میان برود! همه باید بهعنوان فرزندان حکومت از حقوق برابر برخوردار باشند و همانطور که دیگر میان انسانها و خدای مهربان واسطهای نیست، باید شهروندان هم با حکومت رابطهای بیواسطه داشته باشند! ما خواهان آزادی مطبوعات، آزادی اصناف و تجارت هستیم. ما میخواهیم همه انسانها بدون امتیازات ویژه بتوانند با هم رقابت کنند، مزد از آن کسی باشد که لیاقت دارد! ولی ما تحت ستم هستیم، زبان ما را بستهاند.
زمانی فرا میرسد که امیدواری نزدیکان بیمار رنگ و بوی دروغ و تظاهر به خود میگیرد. در روحیه بیمار تغییری حادث شده است، در رفتار او چیزی غریب بروز کرده است، چیزی که با شخصیت همیشگی او قرابت ندارد، گفتههایی عجیب و ناشنیده بر زباناش جاری میشود، چیزهایی میگوید که از آن سر در نمیآوریم و چنان است که گویی آن گفتهها راه بازگشت را بر او سد میکنند و او را به سوی مرگ میرانند. چنین بیماری را هر اندازه هم دوست داشته باشیم، نمیتوانیم آرزو کنیم از جا برخیزد و خرامان به آغوش زندگی باز گردد. بهفرض محال اگر او از جا برخیزد، مانند مردهای سر از گور برداشته اطرافیان خود را به وحشت خواهد انداخت.
هر روز، روز ماهیگیری است، ولی هر روزه ماهی به تور نمیافتد.
راستی کسانی که یکنواختی دریا را ترجیح میدهند، چهطور آدمهایی هستند؟ فکر کنم این آدمها مدتزمانی دراز با نگاهی عمیق در پیچیدگی مسایل درونی دقیق شدهاند و در نتیجه از ظواهر بیرونی فقط خواهان نمودی بسیط و ساده هستند.
گاهی انسان به عدالت و خوبی، به همهچیز شک میکند، میدانید، زندگی خیلی چیزها را در دل انسان نابود میکند، خیلی باورها را به باد میدهد.
مگر نه آن که هر انسانی زاییده خطا و لغزش است؟ مگر نه آن که انسان از بدو تولد به محبسی پر از درد و رنج پا میگذارد. زندان! زندان! همهجا قیدوبند! انسان از میان میلههای فردیت خود ناامیدانه به دایره تنگ امکانات بیرونی خیره میشود تا سرانجام مرگ از راه برسد و او را بهسوی رهایی، بهسوی خانه رهنمون شود. فردیت! آخ، وجود انسان، داراییها و تواناش، یکسر حقیر، دلگیر، ناقص و کسالتبار مینماید. آدمی با اشتیاقی حسرتبار به دنبال آن چیزیست که در وجودش یافت نمیشود، خواهان آن چیزیست که ندارد و نمیتواند، و این حسرت رنگ عشق به خود میگیرد، زیرا نگران است مبادا به نفرت بدل شود.
به چهچیزی میگویند موفقیت؟ یک نیروی پنهان و ناگفتنی، هوشیاری، آمادگی، اطمینان به اینکه میتوانی تنها با حضور خود روی جنبوجوش پیرامون خود تاثیر بگذاری، اعتقاد به اینکه زندگی رام دست توست. بخت و اقبال و موفقیت در وجود خود ماست. باید آن را حفظ کرد: محکم، عمیق. همینکه در درونمان چیزی از تکوتا میافتد، ناتوان و خسته میشود، بلافاصله اختیار همهچیز از دستمان در میرود، دور و برمان همهچیز ساز مخالف کوک میکند، علیهمان میشورد و ما دیگر روی چیزی نفوذ نداریم. بعد نامرادی پشت نامرادی، شکست پشت شکست، دیگر کارمان تمام است. من تازگیها اغلب به یاد یک ضربالمثل ترکی میافتم. نمیدانم آن را کجا خواندم: خانه که آباد شود، مرگ از راه میرسد. البته لازم نیست حتما مرگ از راه برسد. پسگرد و تنزل هم هست، آغازِ پایان.
مشخصات کتاب
- عنوان: کتاب بودنبروکها
- نویسنده: توماس مان
- ترجمه: علی اصغر حداد
- انتشارات: ماهی
- تعداد صفحات: ۷۸۴
- قیمت چاپ دوازدهم – سال ۱۴۰۲: ۷۵۰۰۰۰ تومان
شما در مورد کتاب بودنبروکها چه فکری میکنید؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با کافهبوک در میان بگذارید. با نظر دادن در مورد کتابها در انتخاب کتاب به همدیگر کمک میکنیم.
[ همراه ما باشید در: کانال تلگرام کافه بوک ]
» معرفی چند کتاب دیگر از نشر ماهی و ترجمه علی اصغر حداد: