کتاب بودن درباره یک باغبان بینام و نشانی به نام "چنسی" است که از بچگی در خانهی یک پیرمرد پناه داده شده و باغبانی کرده است.
شخصیت اول کتاب یعنی چنسی راوی کتاب نیز می باشد.
چنسی بچهی یتیمی بوده که مادرش را از دست داده بود و هیچکس بهش نگفته بود که پدرش چه کسیست.
پیرمرد که صاحب کارش بود او را از بچگی درخانهاش پناه داده بود و کار چنسی حضور در باغ و مراقبت از گیاهان و درختان بود. چون به دنیا آمدنش اتفاقی بود اسمش را چنس گذاشته بودند.
چنسی هیچگاه از آن خونه بیرون نرفته، چیزی نخوانده، چیزی ننوشته و در واقع هیچوقت نتوانسته بود این تواناییها را به دست بیاورد و تنها راه ارتباطیش با دنیای خارج تلویزیون کوچیکش بود و حالا با مرگ صاحب کارش مجبور است دنیای کوچک خودش را ترک کند و وارد دنیایی بشود که هیچ رد و نشانی از آن ندارد و البته این مواجهه با دنیای بیرون براش عجیبه.
پای او اتفاقی به خانه ی یکی از سیاستمداران بزرگ و مورد علاقه رئیس جمهور باز می شود و این تازه شروع داستان کتاب است.
درباره کتاب بودن
این کتاب بیشک یکی از بهترین کتابهای کوتاهیست که خوندم.
نویسنده با "چنسی" انسانی رو به تصویر میکشه که میخواد ما رو یاد اصلِ خالص و سادهی انسانیمون بندازه. یک انسان ناب و ساده و خالص و وصل به طبیعت. انسانی که ما رو یاد سادگی و صمیمیت وجودمون میندازه که این روزا دیگه محو شده.
راستگویی و آرامش همیشگی چنس و در مقابل برداشت دغل بازانه و سیاست مدارانه از هر حرف سادهی اون در سرتاسر کتاب مشهوده.
شاید تنها چیزی که در مورد این کتاب کمی آزاردهنده باشه پایان نانوشتهی کتاب باشه، کتاب به نرمی پیش میره و درست در وقتی که نویسنده به یه جای قشنگ میرسه کتاب رو تموم میکنه با یک عالمه سوال که خب حالا چی شد؟ تا جایی که با خودتون میگید نباید اینجوری میشد، نباید تموم بشه.
علیرغم این پایان، با یک شاهکار ساده و عمیق و زیبا روبرو هستید. شناخت شخصیت چنسی به خودی خود برای خوندن این کتاب کافیه تا بفهمیم چقدر به آدمهایی مثل چنسی نیاز داریم و اینکه چنسی درونمون رو نادیده نگیریم و به سمت سادگی و خلوصش برگردیم.
قسمت هایی از کتاب
چنسی به خودش آمد. حس کرد ریشه ی افکارش به یکباره از داخل خاک مرطوب کنده شده و با فشار به سمت فضایی غریب رانده شد. به فرش چشم دوخت. بالاخره گفت "رشد گیاهان باغ فصل خاصی دارد. بهار و تابستان هست، اما پاییز و زمستان هم از راه می رسد. بعد دوباره بهار و تابستان می شود. تا زمانی که ریشه ها خشک نشدند، همه چیز درست است و ختم به خیر می شود." نگاهش را از زمین کند. راند به او نگاه کرد و به تائید سری تکان داد. انگار رئیس جمهور هم خوشش آمده بود.
چنسی رو به دوربین ها نشسته بود، دوربین هایی که با لنزهای بی احساس و بزرگشان که به لوله تفنگ می مانست او را هدف گرفته بودند و او تنها تصویری بود که میلیون ها آدم واقعی می دیدند. آنها هرگز خود واقعی او را نمی شناختند چون تلویزیون نمی توانست افکارش را نشان بدهد. برای او هم بیننده ها فقط انعکاس افکارش بودند که به صورت تصویر دیده می شدند. او هم هیچوقت نمی فهمید که آنها چقدر واقعی اند، چون آنها را به عمرش ندیده بود و از افکارشان خبر نداشت.
توی باغ، هر چیزی رشد می کند… اما قبل از آن پژمرده و خشک می شوند، درخت ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی تر و بلندتر شوند. برخی درخت ها می میرند و نهال های جدید جایشان را می گیرند. باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد. اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید. فصلش که برسد حتما شکوفه ها سر می زنند.
اطلاعات کتاب
- کتاب بودن
- نویسنده: یرژی کاشینسکی
- ترجمه: مهسا ملک مرزبان
- انتشارات: آموت
- تعداد صفحات: ۱۳۶
- قیمت چاپ چهارم: ۹۰۰۰ تومان
این معرفی با همکاری زهرا محبوبی و آهستان نوشته شده است.
⇓ این کتاب را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بذارید. ⇓