در این نوشته از وبسایت معرفی کتاب کافهبوک، پاراگرافی از کتابهای مشهور دنیا را منتشر میکنیم که در گذشته معرفی آنها را نیز در وبسایت انجام دادهایم؛ به این معنا که اگر خوانندهای به دنبال مشخصات دقیقتر کتاب بود، میتواند معرفی کامل کتاب را در سایت مطالعه کند.
ما امیدواریم با خواندن این جملات و پاراگرافها، کنجکاوی شما را نسبت به کتابها ترغیب کنیم و در ادامه با قرار دادن لینک معرفی کتاب شما را به مطالعه آن کتاب علاقهمند کنیم. این مطلب به صورت مرتب و هفتگی به روز رسانی خواهد شد و هر هفته پاراگرافی از کتابهای مشهور به آن اضافه میشود. در نظر داشته باشید که مطالب و پاراگرافهای تازهتر در قسمت بالاتر نشان داده خواهد شد.
برخی از نوشتههای قدیمیتر را که رویکردی مشابه دارند، میتوانید از طریق لینکهای زیر دنبال کنید:
من شهری ندیدهام که ویرانی شهر مجاور را نخواهد، یا خانوادهای که خواستار نابودی خانوادهای دیگر نباشد. همه جا مستضعفان از مقتدران بیزارند، اما جلویشان پیشانی به خاک میسایند و مقتدران نیز با آنان مانند رمههایی رفتار میکنند که پشم و گوشتشان فروختنی است. یک میلیون آدمکش به خدمت ارتش درآمدهاند، از این سو به آن سوی اروپا میدوند، با نظم و قاعده دست به قتل و غارت میزنند تا امرار معاش کنند، چون شغلی شریفتر از این سراغ ندارند؛ و در شهرهایی که به ظاهر از نعمت صلح برخوردارند و در آنها هنر رونق دارد، آنقدر که آدمیان از حسد، جلب نظر و تشویش آسیب میبینند، شهری در محاصره از آفات و بلاها نمیبیند. اندوهها پنهانی بیرحمتر از مصیبتهای عمومیاند.
*برشی از کتاب کاندید یا خوشباوری اثر ولتر
نگرش سیاسی و اخلاقی که از هنرمند پذیرفتنی نیست، چون هنرمند باید قبل از هر چیز فریاد عصیان علیه بیدادی باشد که بر مردم ستمدیدهمان میرود.
*برشی از کتاب باغ همسایه اثر خوسه دونوسو
فقر معاصر ما مثل شیشه شفاف و مثل هوا نامرئی است. فقر ما صفهای یککیلومتری، تنه زدنهای مدام، مقامهای رسمی بدخواه، تاخیر بیدلیل قطارها، قطع جریان آب به دلیل بروز فاجعه یا کمآبی، تعطیل شدن نامنتظر یک مغازه، همسایۀ عصبانی، روزنامههای دروغگو، تلویزیونی که به جای پخش رویدادهای ورزشی سخنرانیهای چندساعته پخش میکند، عضو شدن اجباری در حزب، ماشین لباسشوییِ خرابِ خریداریشده از فروشگاهی دولتی است که اجناسش را به دلار میفروشد، زندگی یکنواختِ خالی از امید، شهرهای تاریخی رو به زوال، خالی شدن شهرستانها و مسموم شدن آب رودخانههاست. فقر ما موهبت حکومتی توتالیتر است که در سایۀ لطفش زندگی میکنیم.
*برشی از کتاب محشر صغرا اثر تادئوش کونویتسکی
به پستترین غرایزمان فروکاسته شدهایم. به وحشیترین و حیوانیترین و غریزیترین قسمت از وجود خود رسیدهایم. هر کاری از دستشان برمیآمده کردهاند تا ما را تهی کنند از هر آنچه ممکن است به فکرکردن و اندیشیدن وابداردمان.
*برشی از کتاب تأدیب اثر طاهر بن جلون
من شهری ندیدهام که ویرانی شهر مجاور را نخواهد، یا خانوادهای که خواستار نابودی خانوادهای دیگر نباشد. همه جا مستضعفان از مقتدران بیزارند، اما جلویشان پیشانی به خاک میسایند و مقتدران نیز با آنان مانند رمههایی رفتار میکنند که پشم و گوشتشان فروختنی است. یک میلیون آدمکش به خدمت ارتش درآمدهاند، از این سو به آن سوی اروپا میدوند، با نظم و قاعده دست به قتل و غارت میزنند تا امرار معاش کنند، چون شغلی شریفتر از این سراغ ندارند؛ و در شهرهایی که به ظاهر از نعمت صلح برخوردارند و در آنها هنر رونق دارد، آنقدر که آدمیان از حسد، جلب نظر و تشویش آسیب میبینند، شهری در محاصره از آفات و بلاها نمیبیند. اندوهها پنهانی بیرحمتر از مصیبتهای عمومیاند.
*برشی از کتاب کاندید یا خوشباوری اثر ولتر
من نه قدیسم و نه اهریمن. من، خیلی ساده، یک آدمم که به این نتیجه رسیده که آدم برای زندگی چیزی بیشتر از یک سلول نیاز نداره. برای مردن، از این هم کمتر: یک تختخواب کافیه، بعدش هم یک تابوت.
*برشی از رمان عدالت اثر فریدریش دورنمات
شر و بدی در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی میزاید و حسن نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازه شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مساله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود. نومیدکنندهترین ننگها، ننگ آن نادانی است که گمان میکند همه چیز را میداند و در نتیجه به خودش اجازه آدم کشی میدهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشن بینی کافی وجود ندارد.
*برشی از کتاب طاعون اثر آلبر کامو
ما بهحق به پزشکان بیاعتمادیم. اتاقهای انتظارشان آدم را بیمار میکند. همچنانکه با دستها، ابزارها و دانش خود در پی کشف بیماریمان هستند، یک بیماری واقعی به ما هجوم میآورد، مرضی که پیش از آن هرگز دچارش نبودهایم.
*برشی از رمان عصیان اثر یوزف روت
آنوقت، نمیدانم چرا، چیزی درونم ترکید. از بیخ گلو با همهی قدرتم فریاد زدم، فحشش دادم، و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقهی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون میریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او اینقدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمیارزید. حتی نمیتوانست بداند که زنده است چون مثل مردهها زندگی میکرد. شاید به نظر دست من خالی میآمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همهچیز، خیلی مطمئنتر از او، مطمئن از زندگیام و مطمئن از مرگم که بهزودی سراغم میآمد. بله، این همهی چیزی بود که داشتم. اما دستکم درست همانقدر که این زندگی مرا در چنگش داشت من هم این زندگی را در چنگ داشتم. حق داشتم، هنوز هم حق دارم، همیشه حق داشتم.
*برشی از کتاب بیگانه اثر آلبر کامو
باید به یاد داشته باشید چه هستید و انتخاب کردهاید چه بشوید، و بدانید اهمیت آنچه را انجام میدهید چیست. نسل انسان پارهای جنگها، شکستها و پیروزیها دارد که نظامی نیست و آنها را در کتابهای تاریخ نمینویسند. وقتی تلاش میکنید تصمیم بگیرید این را به یاد داشته باشید.
*برشی از کتاب استونر اثر جان ویلیامز
ما به امید آینده زندگی میکنیم؛ به امید «فردا»، «بعدها»، «هنگامی که دستت به جایی بند شد»، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند زیرا همگی به مرگ میانجامند، چون سرانجام روزی فرا میرسد که انسان جوانی خود را در مییابد و میگوید سی ساله شده است. درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، در مییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند. فردا، او آرزوی فردا را دارد در حالی که باید با تمامی وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی همان پوچ است.
*برشی از کتاب افسانه سیزیف اثر آلبر کامو
فرمانی نظامی، این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری میتواند آنها را دوست ما کند. بر سر میزی، چند نفر که ما آنها را نمیشناسیم، ورقهای را امضا کردند و سالیان دراز آدمکشی و جنایت را برجستهترین شغل و هدف زندگی ما ساختند. همان جنایتی که همهی مردم دنیا محکومش میکردند و آن را مستحق شدیدترین مجازاتها میدانستند، ولی کیست که این انسانهای آرام و صورتهای بچگانهی آنها را که ریشی همچون حواریون عیسی دارند، ببیند و کشتن آنها را جنایت نداند؟
*برشی از کتاب در غرب خبری نیست اثر اریش ماریا رمارک
دنیا به این صورت که ساخته شده است قابل تحمل نیست. برای همین است که من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به عمر ابد، به چیزی که شاید دیوانگی باشد اما از این دنیا نباشد.
*برشی از کتاب کالیگولا اثر آلبر کامو
همیشه این جوری است، آدم یک کار بدی ازش سر میزند، ولی حاضر نیست نتیجهاش را قبول کند، خیال میکند تا وقتی که میتواند خودش را قایم کند آبرویش سر جاست.
*برشی از کتاب سرگذشت هکلبری فین اثر مارک توین
گمان میکنم که این دو مساله از هم جدایی ناپذیرند و دوری باطل تشکیل میدهند. زن به سبب کافی نبودن آموزش از حقوق خود محروم میشود ولی همین کافی نبودن آموزشِ زن به علت محروم بودن او از حقوق خویش است. نباید فراموش کرد که شرایط بندگی زنان به قدری سخت و قدیمی است که ما اغلب نمیخواهیم شکاف عمیقی را که آنها را از ما جدا میکند درک کنیم.
*برشی از کتاب آنا کارنینا اثر لئون تالستوی
در سال ۱۹۱۵ زمینلرزهی شدیدی بخش عمدهی ناحیهی ما را ویران کرد و در عرض سی ثانیه حدود سی هزار نفر را کشت. آنچه بیش از همه مایهی حیرت من شد خونسردی مردم در برابر این فاجعهی عظیم بود. در جایی چون ناحیهی ما، که آنهمه ظلم و بیعدالتی در آن بیکیفر میماند، وقوع زلزلههای پیاپی چیزی بسیار عادی و طبیعی جلوه میکرد و هیچ نیازی به بررسی و توضیح نداشت. حتی تعجبآور بود که چرا تعداد زلزلهها از آن بیشتر نمیشد. زمینلرزه فقیر و غنی، تحصیلکرده و بیسواد، مقامات و مردم عادی، همه را با هم کشت. طبیعت با پدید آوردن زلزله همان چیزی را محقق میساخت که در قانون و سخنرانیها قولش داده میشد اما به عمل درنمیآمد. و آن چیز مساوات بود.
*برشی از کتاب خروج اضطراری اثر اینیاتسیو سیلونه
آیا شکنجه توجیهشدنی است؟ این پرسش ناخوشایندی است برجا مانده از طوفان خشم و نفرت و اعتراض و شرم که بعد از افشای عکسهای سربازان انگلیسی و آمریکایی در حال شکنجهٔ زندانیان عراقی به پا خاست. این همان پرسشی است که صد سال پیش داستایفسکی به گونهای فراموشناشدنی در «برادران کارامازوف» مطرح کرد. در این رمان ایوان کارامازوف، برادر آلیوشای فرشتهخو، گزینشی بس دشوار پیش روی آلیوشا مینهد. ایوان میگوید، فرض کنیم برای آنکه بشر به سعادت جاودانی برسد لازم باشد کودک خردسالی را تا حد مرگ شکنجه بدهیم. تو حاضری این کار را بکنی؟
*برشی از مقاله آخرین وسوسه ایوان کارامازوف از آریل دورفمن از کتاب دعوت به تماشای دوزخ
آن اوائل فشار دردآوری تحمل میکردم. بعد، کمکم، دیگر هرجور حساسیتی را از دست دادم. گمان کنم لازم بود که این جور بشود وگرنه محال بود بتوانم دوام بیاورم. میدانید: جهودها برای من شکل یک «واحد» را داشتند، نه شکل موجودات انسانی را. فکر من فقط روی جنبهی فنی وظیفهام متمرکز میشد. کم و بیش مثل خلبانی که بمبهایش را روی شهری ول میکند.
*برشی از کتاب مرگ کسب و کار من است اثر روبر مرل
و به یاد داشته باش! زیبایی یگانه صورت معنوی است که ما با چشم جسم درکش میکنیم بیآنکه احساسمان در پیش آن پایاب از دست بدهد. وگرنه چه بر سرمان میآمد اگر هر آنچه خدایی است، اگر خرد و پرهیزگاری و حقیقت بر آن میشدند که بر ما تجلیای حسی و جسمانی بیابند؟ آیا در آن صورت ما از صلابت عشق قالب تهی نمیکردیم، و چنان که روزی سِلِمه در پیش منظر زئوس، از آتش شوق نمیسوختیم؟ پس زیبایی راه احساسمندان است به سوی معنویت.
*برشی از کتاب مرگ در ونیز اثر توماس مان
چه قهرمانان ازیادرفتهای در گورستان بیانتهای تاریخ خفتهاند.
*برشی از کتاب هـ هـ ـحـ هـ اثر لوران بینه
کتاب باید پردههای دل آدم را بلرزاند، وگرنه حیف وقت که برای خواندنش بگذاری.
*برشی از کتاب آخرین شیطان اثر ایساک باشویس زینگر
کتابخانهام عبارت است از چند رمان. انگار خود به قدر کفایت درد و رنج ندارم که این چنین به میل و رغبت در اندوه و آلام هزار و یک شخصیت خیالی نیز سهیم میشوم و رنج آنان را نیز چنان از بن جان حس میکنم که غم خویش را.
*برشی از کتاب سفر به دور اتاقم اثر اگزویه دومستر
من به مرگ تمایل ندارم. اما اینو هم نمیخوام که به هر قیمتی زنده بمونم. معلومه که دلم میخواد زندگی کنم، ولی تا جایی که به من مربوط میشه، من دیگه مردهم. من فقط از پزشکا میخوام این واقعیتو به رسمیت بشناسن. من اصلاً نمیتونم بپذیرم که در چنین وضعیتی بشه به معنای حقیقیِ کلمه زندگی کرد.
*برشی از کتاب بالاخره این زندگی مال کیه اثر برایان کلارک
میخاییل هیچ برنامهای برای آینده خود نداشت اما از یک کار بسیار لذت میبرد: سپردن کامل خود به دست تقدیر.
*برشی از کتاب میخائیل باکونین شورشی سودایی اثر ادوارد هلتکار
چند دقیقه پیش، قبل از اینکه تو را ببینم، چشمم به دختر و پسر جوانی افتاد که زیر درختی، توی باغچه پشت کلیسا با هم حرف میزدند. از همان دور میشد فهمید که دارند همان کلماتی را برای هم میگویند و تکرار میکنند که تا دنیا دنیا بوده، زنها و مردها، میلیونها و میلیاردها بار به هم گفتهاند. دوستت دارم، دوستم داری؟ در این سرزمین، سرنوشت خوشی نداریم، فکر میکنم که تو هم با من موافق باشی. اما تا زمانی که زنی و مردی به هم میگویند «دوستت دارم، دوستم داری؟» شاید هنوز بشود امیدوار بود.
*برشی از کتاب دانه زیر برف اثر اینیاتسیو سیلونه
او بزرگتر و استثناییتر از آن بود که بتوان در جایی مخفیاش کرد. انسانی بود که به اطراف خودش نور ساطع میکرد، این آدمها را نمیتوان در جایی پنهان کرد زیرا میلههای هیچ زندانی نمیتواند جلوی ساطع شدن علایم حیات چنین افرادی را بگیرد.
*برشی از کتاب ادبیات علیه استبداد اثر پیتر فین و پترا کووی
عشقِ اول، مسیر زندگی را برای همیشه تثبیت میکند. این مسئلهایست که در گذر سالیان کشف کردهام. این عشق مافوق عشقهای بعدی نیست، اما با وجود خود بر همه عشقهای متعاقب تاثیرگذار خواهد بود. عشق اول حکم یک الگو را دارد، یا نمونهای در مقابل همه موارد دیگر؛ ممکن است همه عشقهای بعدی را تحتالشعاع قرار دهد. از طرف دیگر، این عشق ممکن است باعث شود عشقهای بعدی سادهتر و بهتر باشند. اما عشق اول گاهی داغش را بر قلب باقی میگذارد، و در این صورت، از آن پس تنها چیزی که جوینده خواهد یافت بافت زخمخورده و داغشده خواهد بود.
*برشی از کتاب فقط یک داستان اثر جولین بارنز
اگر درجا نکشتمش به این علت بود که نه چماق داشتم نه طناب، نه تپانچه دستم بود نه خنجر، اما نگاهی که به او انداختم، اگر قادر به کشتن بود، همهی حرفهاش را تلافی میکرد. یکی از خطاهای خلقت این است که فقط دست و دندان را سلاح تهاجمی آدم کرده و پا را وسیلهای برای فرار یا دفاع. برای اولی، همان چشم کافی است، یک حرکت ناچیز چشم دشمن یا رقیب را درجا خشک میکند یا به خاک میاندازد، در یک آن انتقام میگیرد و در عین حال این امتیاز را دارد که برای اغفال عدالت، همین چشمهای خیرهکُش یکباره سرشار از ترحم میشود، و بلافاصله برای قربانی اشک میریزد.
*برشی از کتاب دن کاسمورو اثر ماشادو د آسیس
دستگاه جادویی خاموش میشود. هیچکس حتی سه کلمه از آنچه آن دستگاه پخش کرده نفهمیده است. ولی مگر نیازی به فهمیدن هست؟ فهمیدن به چه درد میخورد؟ کیست که در بند فهمیدن باشد؟ در واقع هیچکس را پروای فهمیدن نیست. شما ممکن است کنجکاوی و علاقه به فهمیدن مطلب کسی از خود نشان بدهید که بخواهد شما را قانع و مجاب کند، لیکن تبلیغات نه دربند مجاب کردن است و نه در پی ثابت کردن چیزی. تبلیغات به صورت مسائل بدیهی و مسلم و غیر قابل بحث عرضه میشود. مردم بینوا در کوچه، در کشور تبلیغات، خویشتن را همچون ماهیهایی احساس میکنند که در تور افتاده باشند. دیگر چیز مهمی در بین نیست که کسی بخواهد بفهمد. توری است در آنجا گسترده و برای ماهیانی که در تور افتادهاند وجود تور واقعیتی است و تنها واقعیتی است که به حساب میآید.
*برشی از رمان نان و شراب اثر اینیاتسیو سیلونه
گمان میکنم که این دو مساله از هم جدایی ناپذیرند و دوری باطل تشکیل میدهند. زن به سبب کافی نبودن آموزش از حقوق خود محروم میشود ولی همین کافی نبودن آموزشِ زن به علت محروم بودن او از حقوق خویش است. نباید فراموش کرد که شرایط بندگی زنان به قدری سخت و قدیمی است که ما اغلب نمیخواهیم شکاف عمیقی را که آنها را از ما جدا میکند درک کنیم.
*پاراگرافی از رمان آنا کارنینا اثر تولستوی
مگر مرگ چیست؟ توقف یک سلسله اعمال فیزیولوژیکی! یک چیزِ منفی، یک هیچ! یعنی باید منتظر آن بمانم؟ منتظر یک کالبد ِ پیر که مثل کَنه به زندگی چنگ انداخته، تا کی هوس کند و چنگش را شُل کند؟
*پاراگرافی از رمان کیفر آتش اثر الیاس کانتی
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر خود گفت: بخت بهتر از آنچه خواست ماست کارها را روبهراه میکند. تماشا کن سانکو، هماینک در برابر ما سی دیو بیقواره قد علم کردهاند و من در نظر دارم با همه ایشان نبرد کنم و هر چند تن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کمکم غنی خواهیم شد، چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خداوند تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. سانکوپانزا پرسید: کدام دیو؟ اربابش جواب داد: همانها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی، چون در میان ایشان دیوانی هستند که طول بازوانشان تقریبا به دو فرسنگ میرسد. سانکو در جواب گفت: احتیاط کنید ارباب، آنچه ما از دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیابهای بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پرههای آسیا است که چون از وزش باد به حرکت در آید سنگ آسیا را نیز با خود میگرداند.
*پاراگرافی از رمان دن کیشوت اثر سروانتس
آرزوی نیل به موفقیت دیگر از وجود ونسان رخت بربسته بود. او نقاشی میکرد زیرا مجبور بود نقاشی کند، زیرا این کار او را از عذاب روحی نجات میداد، زیرا نقاشی افکار او را متفرق میساخت. او قادر بود بدون همسر، خانه و فرزند زندگی بگذراند، قادر بود بدون عشق، دوستی و سلامتی سر کند، قادر بود بدون سرپناه، آسایش و غذا سر کند، حتی قادر بود بدون خداوند نیز سر کند. اما نمیتوانست بدون آنچه که بزرگتر از خود او بود، آنچه تمام زندگیاش بود سر کند، و آن قدرت و توانایی خلق کردن بود.
*پاراگرافی از رمان شور زندگی اثر ایروینگ استون
دنیا برای بچهدار شدن اصلا آمادگی نداره. من دوست ندارم آزارم به کسی برسد، آن وقت چطور بچه خودم رو اذیت کنم؟ امروز دیگه نمیشه بچهدار شد. فقط جمعیت دنیا رو زیاد میکنی. آمار بالا میبره. حالا ساده است، بچهدار میشی. اما بعد یه روز بچهات میآد راست توی چشمت نگاه میکنه. چیزی نمیگه، فقط نگاهت میکنه. همین. اون وقت چهکار میکنی؟
*پاراگرافی از رمان خداحافظ گاری کوپر اثر رومن گاری
هدف ما از انتشار مطلب پاراگرافی از کتابهای مشهور و در ادامه معرفی آن کتاب، علاقهمند کردن شما به تحقیق در مورد کتاب و مطالعه آن است. لطفا با به اشتراک گذاشتن نظرات خود در مورد این مطلب، و با بیان انتقادات و پیشنهادات خود، ما را در این مسیر راهنمایی کنید.
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]