کتاب وقت رفتن اثر نویسنده اتریشی، یوزف وینکلر است که بر اساس تجربیات شخصی خودش شکل گرفته است. شخصیت اصلی این کتاب، یعنی ماکسیمیلیان، در اصل خود وینکلر است که دوران کودکیاش را شرح میدهد. دورانی که محبت پدری سهم حیوانات مزرعه و خشونت سهم بچههاست.
یوزف وینکلر را شاید بتوان توماس برنهارتی دیگر نامید. وینلکر هم مانند برنهارت از خمودگی ذهنها در محیطهای روستایی اتریش مینویسد و از ریاکاری آشکار و پنهان سیاسیای که از دوران فاشیسم بهویژه در اذهان اقشار روستایی باقی مانده است.
مقدمهی مترجم را که میخوانم، میفهمم که قرار است با داستانی مواجه شوم که سرتاسرش آغشته به «بوی مرگ» است. اما وقتی شروع به خواندنش میکنم، پی میبرم که ماجرا فراتر از بوی مرگ است: من با «کلکسیونی از مرگ» روبهرو شدهام، مرگ اهالی یک روستای کوچک در اتریش، زادگاه نویسنده.
تعجب میکنم، چراکه مرگ اهالی این روستا یکی پس از دیگری و بهشکلی عجیب رخ میدهد. یکی بر اثر بیماری سل میمیرد، یکی خودش را با طنابی که دور گردن گاو میبندند خفه میکند، دیگری در قنادیِ خودش جلوی چشم مشتریها نقش زمین میشود و یکی پایش لیز میخورد و با سر در ادرار خود فرومیرود و ریغ رحمت را سر میکشد. اجساد در تابوت گذاشته میشوند تا اعضای خانواده با آنها وداع کنند. درنهایت استخوانهای درگذشتگان و سانحهدیدگان را در تغاری سفالین میریزند، تغار را در گودالی بار میگذارند که زیرش زغالِ افروخته قرار دارد، روی آن را میپوشانند و مایع غلیظی از استخوانها میگیرند که به زبان محلی به آن «پانداپیل» میگویند. آن را در تابستان به دور چشم، گوش و دماغ اسبها میمالند تا بوی بدش باعث دور شدن حشرات شود و اسبها رم نکنند.
باورتان بشود یا نه، قسمت اعظم داستان به همین موضوع پرداخته شده است. درواقع علت کنار هم آمدن شخصیتهای پراکندهی داستان همین پانداپیل است. وقت رفتنِ اهالی این روستا شده است. وقت خداحافظی با این دنیا و همهی متعلقاتش. وقت رفتنِ هر یک سر میرسد، و هیچکس نمیتواند از مرگ رهایی یابد. اما داستان به این سادگیها که فکر میکنید نیست. هیچ پیرنگ مرتب و منظمی ندارد. شخصیتهای بیشماری دارد که برای آنکه روابط میانشان در خاطرم بماند به ناچار شجرهنامهای دو صفحهای کشیدم و وقت زیادی صرف آن کردم که به همهی ریزهکاریهای داستان و نحوهی مرگومیر شخصیتها واقف باشم، اما در انتهای داستان دریافتم که هیچ ضرورتی به انجام این کار نبوده و چهبسا بیهوده عمل کردهام. درست مثل بقیهی کارهایی که ما انسانها میکنیم؛ به دنبال چیزهای بیاهمیت در زندگی میرویم و روزها، ماهها و سالها در پی تحقق خواستههایمان هستیم، اما سرانجام روزی فرامیرسد که باید از این دنیا که نویسندهی کتاب، یوزف وینکلر آن را «جهان بیزبانی» مینامد، رخت بربندیم. آن موقع است که به گذشته رجوع میکنیم و چیزی جز تلاشی نافرجام و بیپایان نمیبینیم.
[ معرفی کتاب: کتاب افسانه میگسار قدیس – نشر ماهی ]
خلاصه کتاب وقت رفتن
«وقت رفتن» زندگی دهقانزادهای به نام ماکسیمیلیان است که در خانهی پدریاش زندگی میکند. او دستیار کشیش و شاهد حوادثی است که در آن روستا رخ میدهد؛ روستایی که مردمش پایبند به اصول افراطیِ مذهبی و خرافاتی هستند و نویسنده میکوشد این عقاید را بیپرده به چالش بکشد. داستان با شرح واقعهای دربارهی یکی از اهالی روستا آغاز میشود و از همان ابتدای امر تکلیف خواننده را مشخص میکند:
مخاطب از همان ابتدا درمییابد که عقاید مذهبی میان کشیشها و مردم آنجا بسیار رایج است، اما این عقاید به آنها کمک نمیکند که از بیماری و مرگ نجات پیدا کنند. علاوه بر این، موقع خواندن داستان، با «تکرار» پیدرپی یکسری از جملات مواجه میشویم. این کار تقریباً تا اواسط کتاب ادامه دارد. مثلاً هر بار که نویسنده میخواهد از پدر ماکسیمیلیان و کارهایش (که اغلب حس نفرت نویسنده به او در توصیف این قسمتها کاملاً آشکار است) بگوید، او را «پیرمردی نودساله با سبیل نازک جوگندمی و ابروهای کوتاهکرده» خطاب میکند. این شکل از روایتگری که من پیشتر در هیچ کتابی با آن برخورد نکرده بودم، هم میتواند برای خواننده خوب باشد هم بد. خوب از آن جهت که بهدلیل پراکندگی شخصیتها و اسامی زیاد، رفع ابهام میشود، و بد به این دلیل که گاهی آنقدر خستهکننده و حتی آزاردهنده میشود که دلتان میخواهد کتاب را نیمهکاره رها کنید. اما من از آنجایی که به مترجم کتاب و انتخابهای منحصربهفردش ایمان داشتم، به مطالعه ادامه دادم. هرچند از اواسط کتاب دیگر شاهد چنین مسئلهای نیستیم و مترجم هم در یادداشتی که در ابتدای کتاب نوشته به آن اشاره کرده است.
علیاصغر حداد مترجم رمانهای خاص است، در «مجموعهٔ نامرئی» آنهمه داستان از نویسندگان مطرح آلمانیتبار را کنار هم میچیند و با قلم زیبایش ترجمهای بیبدیل ارائه میدهد و خواننده با هر داستان کوتاه به وجد میآید. «سوی دیگر» را ترجمه میکند که شخصیت اصلیاش از نیروی تخیلش بهره میبرد و در کشاکش مرگ و زندگی به نابودی کشیده میشود. پیداست که علیاصغر حداد در انتخاب کتابهایش وسواس زیادی به خرج میدهد و هنگامیکه در مصاحبهاش از کتاب وقت رفتن بهعنوان یکی از بهترین کارهایی یاد میکند که در کارنامهی درخشان خود دارد، بیشک شوق خواندنش را برای کتابدوستان دوچندان میکند. بنابراین اگر در حال مطالعهی وقت رفتن هستید، به خواندنش ادامه دهید و اگر به موضوعاتی که مرگ را محوریت خود قرار دادهاند علاقهمند هستید، آگاه باشید که این بار با موضوع «مرگ» از زاویهای خاص و دیدی متفاوت مواجه خواهید شد.
ماکسیمیلیان در حقیقت شرح حال زندگی نویسندهی رمان، یوزف وینکلر است و عامل پیوستگیِ پیرنگ داستان و روابط میان اعضای خانوادهی پدری و مادریاش. یوزف وینکلر ۵۵ سال دارد و در روستای کامرینگ در اتریش متولد شده است. آنطور که مترجم کتاب نوشته، وینکلر با پدرش رابطهی خوبی ندارد و گفته است «در این جهان، محبت پدری سهم حیوانات مزرعه و خشونت سهم بچههاست.» اما مادرش را خیلی دوست دارد. وینکلر به نوشتن و کتابخوانی علاقه داشته اما اهالی مذهبی روستا این کارها را شایسته نمیدانستند و از طرف دیگر فقر بر زندگی بسیاری از آنها سایه افکنده و در چنین شرایطی، ادامه تحصیل و تهیهی کتاب بیتردید امری دشوار بوده است. بااینوجود، مادر وینکلر که برادرهایش را در جنگ از دست داده و الکن شده است، برایش کتاب میبرده و او را در رسیدن به اهدافش حمایت میکرده است. وینکلر هرگز در طول داستان نام مادرش را فاش نمیکند، اما تقریباً همهجا از او بهخوبی یاد میکند. وینکلر بهمرور از جانب پدرش طرد میشود چون همواره در نوشتههایش وضعیت روستایی که در آن زندگی میکرده و رسم و رسومات کاتولیک را نکوهش میکرده. بهگفتهی خودش این باورها از دوران فاشیسم در ذهن مردم رخنه کرده و به باورهای احمقانه تبدیل شده است.
در بیوگرافی نویسنده خواندم که موضوعات موردعلاقهاش عمدتاً مرگ، همجنسگرایی (گرچه در این کتاب هیچ اشارهای به این مسئله نشده و با توجه به اینکه شرح حال و نوع مرگ روستاییان در یکی دو جا کمی نامفهوم است، این احتمال میرود که بخشهایی که به این مسئله اختصاص داده شده دستخوش پدیدهی سانسور شده باشد) و مذهب کاتولیک است. وقت رفتن آمیزهای از مرگ و خرافهپرستیست که جامعه را تحت تأثیر قرار داده است. بیتردید آموختن و نوشتن در چنین روستایی کار سادهای نیست. اما وینکلر باوجود تمام سختیها از عهدهی آن برآمده است. وی تاکنون چهارده رمان نوشته و اکثرشان برندهی جوایز معتبری شدهاند. کتاب وقت رفتن تنها رمانی است که از این نویسنده توسط نشر ماهی به فارسی برگردانده شده است.
[ معرفی کتاب: رمان ظلمت در نیمروز – نشر ماهی ]
درباره کتاب یوزف وینکلر
شاید در وهلهی اول از خودمان بپرسیم علت معروفیت بیشازحد نویسنده و دریافت جایزهی گئورگ بوشر برای کتاب وقت رفتن چیست. پرداختن به دو موضوع تکراری؟ حمله به مذهبیون افراطی؟ یا شرح تجربیات شخصی و دوران کودکیاش؟
در پاسخ به این سؤال باید بگویم که بهنظر من هیچیک از این موارد هدف اصلی او برای نوشتن این رمان نیست. درست است که این روزها نوشتن دربارهی «مرگ»، یعنی پرداختن به موضوعی کلیشهای، امری معمول است، اما این هنر نویسنده است که توانسته یک موضوع تکراری را بهشکلی جدید به نگارش درآورد. در این میان، او از مراسم و آیین خاکسپاریشان میگوید و آن را دستمایهی توصیف عقاید مذهبی اهالی روستا میکند. برای مثال موقع خاکسپاری زنعمو والتراد فضای مراسم اینگونه توصیف میشود:
یا در قسمت دیگری از کتاب کشیش دهکده در یکی از موعظههایش مردم را امر به معروف و نهی از منکر میکند:
یوزف وینکلر جهل اهالی این دهکده را عیان میکند. از چیزهایی مینویسد که هرگز برای کشیشها و مذهبیون جالب نبوده و نیست. یکی از موضوعاتی که چندین بار در این کتاب آمده است، ریاکاری کاتولیکهاست. به عنوان مثال، وقتی صحبت از مراسم جشن تبرک کلیسا است، به پولی که برای این جشن جمع شده اشاره میشود که از راه دزدی به دست آمده است:
به طور کلی، همانطور که مترجم نیز در مقدمه خود اشاره کرده است، یوزف وینکلر در کتابش با کلیسای کاتولیک تسویهحساب کرده است. اما همه کتاب به این شکل نیست و میتوان برداشتهای دیگری نیز از کتاب داشت. به عنوان مثال، در میان مرگهای بسیاری که در کتاب رخ داده است، خواننده میتواند مفهوم زندگی و ارج نهادن به آن را استخراج کند. در ابتدای کتاب تندیسی از عیسی مسیح را میبینیم که سقوط میکند و زندگیاش تمام میشود اما در آخر کتاب، همین تندیس که مورد توجه نبوده و کسی از آن یاد نمیکرده دوباره توسط نجار به عرصهی زندگی بازمیگردد و مورد توجه قرار میگیرد.
همچنین مورد دیگری که در کتاب بسیار به چشم میآید همین ریاکاری آشکار و پنهان سیاسی دوران فاشیسم است. این موضوع مخصوصا در افراد پیر بیشتر به چشم میخورد. در قسمتی از کتاب که شامل گفتوگوی سه پیرمرد است، همه آنها در حین دعا کردن اعتقاد دارند که هیتلر آدم بزرگی بود و باید دوچندان یهودی میکشت.
کتاب وقت رفتن، کتاب متفاوتی است که صحنههای رئال و سوررئال را در کنار هم قرار داده است و تقریبا در تمام صفحاتش خواننده را غافلگیر میکند.
[ معرفی کتاب: کتاب از چشم نابینایان – نشر ماهی ]
جملاتی از کتاب وقت رفتن
حالت دعای مسیحی- چشمهای بسته، سرِ بهزیرگرفته – به درد مراقبه نمیخورد. این حالت بدن وضعیت روحی بسته و نوکرصفتانهای را میطلبد و مانع جسارت روحی میشود. در چنین حالتی بعید نیست خدا به سروقتتان بیاید، گردنتان را بشکند و نشان خود را بهگونهای مصیبتبار برای مدتی طولانی به جا بگذارد. برای مراقبه حالتی آزاد-اما نه مبارزهجویانه-مناسب است، و نه کرنش و خاکساری. مواظب باشید. کمی زیادهروی، و آنوقت است که مستفیض شوید و به بد روزی بیفتید. (کتاب وقت رفتن – صفحه ۱۴)
خواهر در حال تزیین درخت کریسمس برای برادرهایشان تعریف کرد که هنگام ظهر به اتاقک چوبی سری زده تا کارگر مزدور را که مشغول خرد کردن هیزم بوده است برای خوردن ناهار صدا بزند. کارگر از او میپرسد: ناهار چی است؟ و او در جواب میگوید: ناهار آن چیزی است که روی میز میگذارند. بعد کارگر که عصبانی شده بوده است، تبر را بهطرف دختر پرتاب میکند و تبر کنار پای دختر، که با گیسهای بلند و بافته پا به فرار گذاشته بوده است، چند متر روی برف سُر میخورد. (کتاب وقت رفتن – صفحه ۴۴)
در یک روز داغ تابستان، ماکسیمیلیان در پی دعوا با اگون، پسرعموی همسنوسالش، خواست زیر درخت گلابی به صورت او تف کند. ولی پسرعمو در آخرین لحظه خودش را پس کشید و تف ماکسیمیلیان به هدف نخورد. بعد اگون گفت: حالا تو به خدا تف کردی. پس بهزودی میمیری. بله، تو به خدا تف کردی. زنبورها وزوزکنان در هوا میچرخیدند. هوا پر بود از بوی گلابی سرخ و زردِ لهیدهی افتاده بر زمین. ماکسیمیلیان یکی از گلابیهای شل و ول را از زمین برداشت و آن را با تمام زنبورهایی که به داخل آن میوهٔ شیرین نفوذ کرده بودند، بهطرف پسرعموی پابهفرارگذاشتهاش پرت کرد و داد زد: من که به خدا تف نکردم، نه، اصلاً به خدا تف نکردم. من به این زودیها که تو فکر میکنی نمیمیرم. (کتاب وقت رفتن – صفحه ۴۵)
بالتازار کرانابتر در یکی از موعظههایش از بالای منبر به صدای بلند گفت: تصویر جهنم ما در این دهکدهی بیخدا تقریباً میان همه دستبهدست گشته است! وای بر شما! در خانهی خدا ماسک زدن موقوف، بزک موقوف. دست نباید هنگام دعا با ناخنهای لاکزده روی هم گذاشته شود. عکس لولهشده میان موهای بورِ پفکرده نگذارید. نه، در خانهی خدا این کارها موقوف! (کتاب وقت رفتن – صفحه ۷۴)
ماکسیمیلیان اواخر تابستان چند بار با آشپز کشیش به جنگل رفت و آنجا یاد گرفت قارچهای خوردنی و خوشمزه را از بدمزه و سمی تمیز بدهد. چون در خانهی روستایی پدر و مادرش ترس از قارچ سمی خیلی شدید بود و در طول دههها حتی یکبار هم غذای قارچدار خورده نشده بود. آشپز میگفت این قارچ شیطان است، مواظب باش، به قارچ خدا شباهت دارد. قارچ شیطان مهلک است. قارچ شیطان را فشار بدهی، رنگش آبی میشود. ولی قارچ خدا را که فشار بدهی، رنگ عوض نمیکند. اینطوری میتوانی قارچ خدا را از قارچ شیطان تمیز بدهی. (کتاب وقت رفتن – صفحه ۸۰)
در تغار سفالینی که در آن از استخوان حیوانات ذبحشده آب استخوان متعفن میگرفتند و آن را پر سیاه کلاغ دور چشمها، اطراف سوراخهای دماغ و به شکم اسبها میمالیدند تا از شر پشهها و خرمگسها در امان بمانند، استخوانجمعکن استخوانهای کاتارینا، مادر یوناتان، را روی استخوانهای چهار نوجوان خودکشیکرده میگذارد. (کتاب وقت رفتن – صفحه ۹۷)
فکرش را بکن، ما زمان جنگ یک کشیش داشتیم که به ما میگفت تا میتوانیم دشمن بکشیم. این حرف از دهان یک کشیش درمیآمد. یکی از همقطارهای من به کشیش گفت مسیحی است و وظیفه دارد از ده فرمان خدا تبعیت کند. برگشت به کشیش گفت: فرمان پنجم را شنیدهاید؟ قتل مکن. من از آن موقع دیگر به این رداپوشها اعتقاد ندارم. (کتاب وقت رفتن – صفحه ۱۴۹)
دوست دارم ده سال دیگر زندگی کنم، آنوقت دیگر جهنم پر شده و من میروم بهشت. (کتاب وقت رفتن – صفحه ۱۵۹)
مشخصات کتاب
- عنوان: کتاب وقت رفتن
- نویسنده: یوزف وینکلر
- ترجمه: علی اصغر حداد
- انتشارات: ماهی
- تعداد صفحات: ۱۶۰
- قیمت چاپ اول: ۲۴۰۰۰ تومان
👤 نویسنده مطلب: آزاده رمضانی
نظر شما در مورد کتاب وقت رفتن چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید، حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید.
» معرفی چند کتاب خوب دیگر: