کتاب شرق غرب روایت بلغارستان است. از تسلط عثمانی بر آن کشور، از جنگهای آزادسازی از دست عثمانیها، از جنگهای بالکان، از استبداد و سقوط کمونیسم.
کتاب شرق غرب شامل ۷ داستان کوتاه میباشد:
- مقدنیه
- شرقِ غرب
- خریدن لنین
- نامه
- عکسی با یوکی
- دزدان صلیب
- افق شب
در قمستی از متن پشت جلد کتاب آمده است:
داستانهایی از این مجموعه هم از اکنون بلغارستان سخن میگویند، از آنهایی که به دنبال زندگی بهتر به غرب رفتهاند. اما این کتاب تاریخ نیست، کتابی است که تاریخ را از لابهلای زندگی افراد روایت میکند و داستانهایش در نهایت تصویری یکپارچه از گذشته و اکنون بلغارستان به ما میدهد. تصویری که برای خوانندهی فارسیزبان بسیار آشناست. میروسلاو پنکوف جوان در این کتاب با نثری غنی و روایتی دلنشین، شخصیتهایی فراموشنشدنی خلق کرده است تا روایتگر تاریخ و آدمهایش باشند.
کتاب شرق غرب
داستانهای کتاب شرق غرب داستانهایی تکاندهنده با طنزی تلخ و روایتی غریب ولی در عین حال آشنا هستند. میروسلاو پنکوف در این کتاب شخصیتهایی زنده و فراموش نشدنی خلق کرده است. شخصیتهایی که با یک نشان برجسته، با یک ژست و یا یک حرف، کاملا قابل لمس و تصور هستند، بخصوص پیرمردهایی که در اکثر داستانها وجود دارند.
نثر داستانها غالبا دارای ویژگیهای داستانهای بلوک شرق میباشد: گاهی طنز، گاهی به غایت پوچ و در عین حال فضایی عمیقا تلخ و غمگین. نویسنده شخصیتهای کتاب را از مسیرهای تراژدیکی رد میکند و درست در زمانی که حدسش را هم نمیزنید – و معمولا در سختترین زمانها – ترکشان میکند و خواننده را با نفسی حبس شده و قلبی شکسته تنها میگذارد.
کتاب نثر قوی و بدیع دارد، با روایتی دلنشین و ترجمهای خوب که طنز و ظرافتهای متن را به خوبی به خواننده فارسیزبان منتقل میکند.
به هنگام خواندن کتاب پس از پایان هر داستان فقط حسرت میخوردم که چرا تمام شد و فورا سراغ داستان بعدی میرفتم و از خواندن آن لذت میبردم. به نظر من کتاب شرق غرب یک کتاب خوب و جذاب است که کمتر شناخته شده است. پیشنهاد میکنم حتما این کتاب را مطالعه کنید و لذت خواندن ۷ داستان کوتاه عالی را تجربه کنید.
[ لینک: کتاب به آواز باد گوش بسپار – با ترجمه محمدحسین واقف ]
جملاتی از متن کتاب شرق غرب
در دهکده به مدرسه میرفتم و بعد از ظهرها در مزارع به پدرم کمک میکردم. پدرم یک امتیزد -۵۰ میراند، تراکتوری ساخت مینسک. من را روی پایش میگذاشت و وادارم میکرد فرمان را بگیرم. فرمان میلرزید و دستهایم را میکشید و تراکتور به صورت اریب زمین را شخم میزد و خطوطی حسابی کج و معوج پشت سر باقی میگذاشت. میگفتم «دستم درد گرفت، فرمونش خیلی سفته.» پدرم میگفت «ناله رو بس کن دماغ، تو فرمون رو نگرفتی. تو گلوی زندگی رو گرفتی. پس خودت رو جمع و جور کن و این حرومزاده رو خفه کن، چون این حرومزاده میدونه چطوری تو رو خفه کنه.»
کشیش میخواند «نسلی میرود و نسلی میآید؛ اما زمین تا ابد میماند. خورشید برمیآید و خورشید فرو میرود و همهی رودها میگریزند، شرقِ غرب. آنچه بوده چیزی است که خواهد بود و آنچه شده چیزی است که خواهد شد. هیچ چیز زیر آفتاب تازه نیست.»
پدربزرگم کنار تابوت نشست و دستان مردهی مادربزرگ را گرفت. فکر نمیکنم آن روز واقعا باران باریده باشد، اما در خاطراتم باد و ابر و باران میبینم؛ باران سرد بیصدایی که وقتی عزیزِ دلی را از دست میدهی میبارد.
یادت هست نوه جان؟ قصهای رو که برات تعریف کردم دربارهی اینکه با پونزده مرد دیگه، دو زن حامله و یه بز گرسنه تو یه خندق زندگی کردم و مستاصل و گرسنه بودم و بالاخره شجاعتش رو پیدا کردم که به روستا برم یادت هست؟ خب، مستاصل و گرسنه نبودم. دست کم نه به لحاظ جسمی. صرفا دیگه نمیتونستم تحمل کنم. مردها تو ورق بازی تقلب میکردن. زنها خالهزنکی میکردن. بز تو گالشهام میرید. سه سال بعد به همون جا تو جنگل رفتم. میخواستم حالا با چشمهای آزادم دوباره خندق رو ببینم. بیست قدم از بلوط کجی که نشونهمون بود رفتم، ورودی خندق رو پیدا کردم و از نردبون پایین رفتم. اونها هنوز اونجا بودن، همهشون، مومیایی. هیچ کس بهشون نگفته بود که جنگ تموم شده. هیچ کس بهشون نگفته بود که میتونن برن. اونها خودشون شجاعت بیرون رفتن نداشتن و اینطوری از گشنگی مرده بودن. حال گهی داشتم. کندم و کندم و همهشون رو خام کردم. به خودم گفتم این چه دنیاییه که بزها و آدمها برای هیچ و پوچ تو خندقها میمیرن؟ و بنابراین طوری زندگی کردم که انگار آرمانها واقعا اهمیتی داشتن. و دست آخر اهمیتی هم داشتن.
گاهی فکر میکنم اوضاع نمیتواند از اینی که هست بدتر شود. قطعا ما تا جایی که میشود غرق شدهایم. حتما باید از کف بکنیم، پا بزنیم و بالا بیاییم و از این باتلاق بیرون بزنیم.
میخندم و بعد معذرتخواهی میکنم. چیزی که از سیاستمدارهایمان یاد گرفتهام این است که شما میتوانید هر چیزی بگویید یا تقریبا هر کاری کنید مشروط بر اینکه بعدش غذرخواهی کنید. یا چنان که اغلب اتفاق میافتد، پیشاپیش.
گوش کن رادو، یه لنگه کفش بدون قصهی مناسب هیچی نیست، کمتر از یه تیکه گهه. اما بگو این کفشیه که خروشچف باهاش لگد زده به اون میز و قیمتش یهو میشه ده هزارتا. پنج تا از اونا فروختم و دو تاشون کتونی بودن. حتی گه هم اگه قصهی خوبی داشته باشه مهم میشه.
مشخصات کتاب
- عنوان: کتاب شرق غرب
- نویسنده: میروسلاو پنکوف
- ترجمه: محمدحسین واقف
- انتشارات: روزنه
- تعداد صفحات: ۱۸۷
- قیمت چاپ اول: ۱۶۵۰۰ تومان
👤 نویسنده مطلب: زهرا محبوبی
نظر شما در مورد کتاب شرق غرب چیست؟ آیا برای پیدا کردن کتابهای خوب جدید، به سراغ کتابهایی که شناختی از آنها ندارید میروید و یا ترجیح میدهید کتابهایی را بخوانید که قبلا اطلاعاتی در مورد آنها کسب کردهاید؟ لطفا نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
» معرفی چند کتاب دیگر: