کتاب دوازده صندلی یکی از مشهورترین کتابهای طنز در روسیه است که پس از سالها، بالاخره در ایران نیز به چاپ شد. این رمان، که توسط ایلیا ایلف و یوگنی پتروف نوشته شده، با داستانی پرکشش و با طنزی عمیق به شوروی بعد از انقلاب اکتبر میپردازد. کتاب دوازده صندلی به حدی در میان مردم روسیه محبوب است که برخی از جملات و تکیهکلامهای شخصیت اصلی آن به ضربالمثل تبدیل شده است.
طنز کتاب از نویسندههای کتاب شروع میشود. دو نفری که در روسیه به عنوان یک نفر شناخته میشوند. در واقع در تاریخ ادبیات روسیه «ایلیا ایلف» و «یوگنی پتروف» وجود ندارد بلکه همواره «ایلف و پتروف» وجود دارد که خوانندگان آن را میشناسند. آثاری که این دو به تنهایی خلق کردند هرگز با اقبال نوشتههای مشترکشان روبهرو نشد. نکته جالب اینکه خود این دو «ایلف و پتروف» را یک نویسنده میدانند که در دو بدن زندگی میکند.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب دوازده صندلی آمده است:
آبتین گلکار – مترجم کتاب – که ترجمه بسیار خوبی از رمان ارائه کرده است، درباره سانسور و محتوای رمان در مقدمه خود چنین مینویسد:
سانسور رمان در ده سال بعد پیوسته «کاملتر» میشد تا جایی که در برخی از چاپها حجم کتاب به یک سوم حجم اصلی رسید. اکثر ادیبان و منتقدان وابسته به حکومت، پس از مشاهدهی استقبال خوانندگان، کوشیدند اثر را حامی رژیم کمونیستی معرفی کنند. اما این رمان اجتماعی را باید فراتر از چارچوبهای سیاسی دانست.
در ادامه با معرفی کتاب دوازده صندلی با ما همراه باشید.
[ معرفی کتاب: کتاب افسانه میگسار قدیس – نشر ماهی ]
خلاصه کتاب دوازده صندلی
داستان کتاب با تمرکز بر زندگی «ایپولیت ماتویویچ» آغاز میشود. فردی که قبل از انقلاب اکتبر برای خودش برو بیایی داشت و نماینده اشراف بود اما حالا در دفترخانه سرپرست دایرهی ثبت مرگ و ازدواج بود. ایپولیت که میز کارش هم «شبیه سنگهای قدیمی بالای قبر» است از طرف یکی از تابوتسازهای شهر تحت فشار است تا برای مادرزنش در حال مرگش تابوت خوبی سفارش دهد. اما ایپولیت که هیچ خیری از مادرزن خود ندیده است علاقهای به این کار ندارد.
در یکی از همین روزها خبر میرسد که مادرزن ایپولیت ماتویوچ در حال مرگ است. کشیش بر بالینش حاضر میشود و در لحظات آخر ایپولیت هم بالای سر او میرسد و میتواند قبل از مرگ با او صحبتی داشته باشد. چیزی که زندگی ایپولیت ماتویویچ را برای همیشه تغییر میدهد. در بستر مرگ، مادرزن سراغ یک سرویس مبلمان پذیرایی را میگیرد. سرویسی شامل یک میز و دوازده صندلی با پارچه انگلیسی که اتفاقا ساخت کارگاه هامبس هم بود.
اما ایپولیت وقتی تعجب خود را با مادرزن در میان میگذارد و از او میپرسد که به هنگام مرگ چرا سراغ این سرویس را میگیرد، حقیقتی مهم آشکار میشود که میتواند زندگی ایپولیت را از این رو به آن رو کند. مادرزن در جواب سوال میگوید:
من برلیانهایم را در نشیمن یکی از صندلیها قایم کردم.
برلیانهایی که قیمت آنها بیشتر از ۷۰ هزار روبل است در یکی از این صندلیها قایم شده است؟ اما آن صندلی کجاست؟
معلوم میشود که در زمان تفتیش خانه، وقتی که همهچیز ضبط میشد، مادرزن حاضر نبوده که برلیانها را تسلیم حکومت کند. بنابراین تصمیم میگیرد آنها را مخفی کند. غافل از اینکه همان سرویس مبلمان هم ضبط میشود. اما خبر خوب اینکه در شوروی هرچیزی که ثبت شده باشد معلوم است که در کجاست و یا چه کسی آن را در اختیار دارد. وقتی مادرزن از دنیا میرود، ایپولیت سفر خود را برای پیدا کردن برلیانها آغاز میکند. سفری که بسیار پرماجرا است.
در روز نخست این سفر، آستاپ بِندِر – نقشهکش کبیر – وارد داستان میشود. مردی جوان که پدرش تبعه ترکیه بود و در طول عمرش شغلهای زیادی عوض کرده است. شخصیت پرشوری دارد و یک هفت خط به تمام معنا، یک شارلاتان، یک آب زیر کاه است. در موارد لازم میتواند هرچیزی باشد، یک اشرافزاده حسابی و یا یک گدا که دل مردم را به درد آورد. حتی میتواند نقش مامور دولت را چنان خوب بازی کند که کسی جرات شک کردن به خودش ندهد. با این حال آستاپ از یک سری کد اخلاقی هم پیروی میکند و معمولا از خط قرمز عبور نمیکند.
دست بر قضا این دو شخصیت با هم روبهرو میشوند و ایپولیت که میتوان گفت آدمی گیج اما بسیار حریص است با خود فکر میکند که «به هر حال دستتنها بودن هم سخت است. این یارو هم انگار از آن حقهبازهای هفتخط است. شاید به دردم بخورد.» و به این ترتیب جستجو برای پیدا کردن برلیانها آغاز میشود.
کتاب شامل نقاشیهای مختلف و زیادی از گروه کوکرینیکسی است که لذت خواند کتاب را دوچندان میکند. شخصیتهای کتاب به بهترین شکل ممکن در کتاب به تصویر کشیده شدهاند و تقریبا برای هر اتفاق تازه و مهم یک تصویر در کتاب وجود دارد. همچنین از روی کتاب دوازده صندلی آثار سینمایی زیادی ساخته شده است که از جمله آن میتوان به فیلم دوازده صندلی (۱۹۷۰) به کارگردانی مل بروکس اشاره کرد.
[ معرفی کتاب: کتاب اگر این نیز انسان است – همراه با اینفوگرافیک کتاب، نشر ماهی ]
درباره کتاب ایلف و پتروف
من قبلا هم کتابهای طنز از کشورهای مختلف را خوانده بودم ولی باید بگم طنز آنها را خیلی کم متوجه میشدم و به سختی موقع خواندن کتاب لبخند میزدم اما باید اعتراف کنم با کتاب دوازده صندلی خیلی بیشتر از آن چیزی که فکر میکردم شاد شدم و خندیدم. بنابراین در همین جا به شما اطمینان میدهم اگر به دنبال یک کتاب طنز، مفرح و خوشخوان هستید، دوازده صندلی یکی از بهترین گزینههاست. ضمن اینکه این رمان فراتر از یک رمان طنز است.
داستان طنز کتاب فقط وسیلهای است برای وارد شدن به اقشار مختلف جامعه و شرح زندگی مردم پس از انقلاب اکتبر، یعنی زمانی که جامعه یک تغییر بزرگ است و همه باید خود را آماده کنند. دوازده صندلی رمانی است که در هم خواننده را سرگرم میکند و هم تصویری دقیق از طبقات مختلف جامعه و ذهنیت آنان به دست میدهد.
در بخشهای مختلف رمان ما شاهد نقدی تند در قالب یک طنز قوی هستیم که به موارد مختلف اشاره میکند و حکومت شوروی و نظام کمونیستی را هدف قرار میدهد که از جمله آن میتوان به این موارد پرداخت که در آن زمان همهچیز ثبت میشد و آمار کوچکترین چیزها هم در دست حکومت بود و یا اینکه فردی وجود نداشت که در خطر نباشد.
من هم مانند بیشتر افرادی که این رمان را خواندهاید و یا در آینده میخوانند شیفته شخصیت چند بعدی آستاپ بِندِر شدم. شخصیتی که در ابتدا حضور کمرنگی در کتاب دارد و باید اعتراف کنم از دست «ایلف و پتروف» شاکی بودم که چرا دیالوگها و صحنههای زیادی به آستاپ اختصاص ندادهاند. اما رفتهرفته حضور او پررنگتر میشود و در انتهای کتاب «ایلف و پتروف» هم در مورد این شخصیت توضیح مختصری میدهند:
تکیه کلامی که «ایلف و پتروف» به آن اشاره کردند یکی از بهترین موارد کتاب است که در چندین جا تکرار میشود. آستاپ که شخصیتی بیپول است و معمولا با حقهبازی خرج خود را تامین میکند وقتی از این تکیه کلام استفاده میکند که طرف مقابل یک خواسته بیش از حد انتظار دارد. اولین جایی که از این تکیهکلام استفاده میشود زمانی است که پسربچهای به آستاپ نزدیک میشود و از او که خود آه در بساط ندارد ده کوپک میخواهد. البته آستاپ بنابر همان کدهای اخلاقی خاص خودش در ابتدا تلاش میکند به پسربچه کمک کند اما:
با خوشحالی فریاد زد: «عمو، ده کوپک میدهی؟»
جوان سیبی را که در جیبش داغ شده بود بیرون کشید و به پسربچه داد، اما او دست بردار نبود. آنوقت رهگذر ایستاد، نگاه طعنهآمیزی به پسرک انداخت و آهسته گفت: «نکند کلید آپارتمانی را هم که پول توی آن است میخواهی؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۵۱)
ترجمه خوب کتاب از نکات مهم این رمان است. در قسمتهایی از کتاب اگر توضیحات مترجم نبود خواننده معمولی امکان نداشت کنایههای موجود در کتاب را درک کند اما مترجم با توضیحهای دقیق دست خواننده را میگیرد. همچنین در آخر کتاب یوگنی پتروف خاطراتی آورده است که نحوه شکلگیری و نوشتن رمان را به همراه ماجراهایی از ایلف بیان میکند.
[ معرفی کتاب: رمان وقت رفتن – نشر ماهی ]
جملاتی از کتاب دوازده صندلی
بزنچوک با همدردی گفت: «خوب، خدا رحمتش کند. پس پیرزن فوت کرد… پیرزنها همیشه فوت میکنند… یا از دنیا میروند. بستگی دارد به نوع پیرزن. مثلا مادرزن شما جثهی کوچکی داشت، یعنی فوت کرد. ولی اگر کسی بود که کمی هیکل درشتتر و لاغرتر داشت، میگفتند از دنیا رفت…»
«کیها «میگفتند»؟ چه کسانی این حرف را میزنند؟»
«ما میگوییم. ما تابوتسازها. مثلا شما مرد متشخص و قدبلندی هستید، و البته لاغر. اگر خدای نکرده بمیرید، میگویند بار سفر را بست. اما یک آدم اهل خرید و فروش، از طبقهی کسبهی سابق، گوز را میدهد و قبض را میگیرد. ولی اگر شأن طرف پایینتر باشد، مثلا سرایدار یا کشاورز باشد، دربارهاش میگویند دراز به دراز افتاد یا ریق رحمت را سر کشید. اما وقتی قدرتمندان عالم میمیرند، مثلا مسئول واگن قطار یا یکی از روسا، فرض بر این است که طرف زرتش قمصور شد. دربارهشان میگویند: شنیدید فلانی زرتش قمصور شد؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۳۳)
آنها در هتل – آپارتمان «سوربون» اقامت کردند. آستاپ تمام کارکنان انگشتشمار هتل را کلافه کرد. او ابتدا اتاقهای هفتروبلی را دید، اما از مبلمان آنها خوشش نیامد. اثاثهی اتاقهای پنجروبلی بیشتر به دلش نشست، ولی فرشها مندرس بودند و مشامش را میآزردند. در اتاقهای سهروبلی همهچیز بر وفق مراد بود، البته بهجز تابلوها
آستاپ گفت: «من اصلا نمیتوانم با منظره زیر یک سقف باشم.»
ناچار شدند در اتاقی به قیمت یک روبل و هشتاد کوپک اقامت کنند. آنجا نه منظرهای بود و نه فرشی. اثاثه هم بسیار سختگیرانه انتخاب شده بود: دو تخت و یک پاتختی.
آستاپ با رضایت گفت: «به سبک عصر حجر. توی تشکها که خبری از جانوران ماقبل تاریخ نیست، هان؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۱۴)
وقتی زنی پیر میشود، ممکن است اتفاقات ناخوشایند زیادی برایش رخ دهد: ممکن است دندانهایش بریزد، موهایش سفید یا کمپشت شود یا تنگی نفس امانش را ببرد. ممکن است چاقی مفرط در انتظارش باشد یا از فرط لاغری از تاب و توان بیفتد. اما صدایش عوض نخواهد شد. صدایش همان صدای دختری دبیرستانی، نامزد یا معشوقهی جوان خوشگذران، باقی میماند. (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۶۰)
آستاپ ادامه داد: «رفقا! ما به کمک فوری نیاز داریم. باید بچهها را از چنگال چسبندهی خیابان رها کنیم و حتما هم رهایشان خواهیم کرد. به بچهها یاری خواهیم رساند. به یاد خواهیم داشت که بچهها گلهای زندگی هستند. از شما دعوت میکنم: بیایید همین حالا سهممان را بپردازیم و به بچهها کمک کنیم، فقط به بچهها و نه هیچکس دیگر. متوجه منظورم که هستید؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۶۸)
کولیا فریاد کشید: «آخر چرا نمیفهمی؟هر کتلت گوشت خوک یک هفته از عمر آدم کم میکند!»
لیزا گفت: «بگذار بکند! خرگوش قلابی شش ماه از عمر آدم کم میکند. دیروز که داشتم سیبزمینی و هویج پخته میخوردم، حس کردم دارم میمیرم.اما نخواستم به تو بگوییم.»
«چرا نخواستی؟»
«قدرتش را نداشتم . میترسیدم بزنم زیر گریه.»
«حالا نمیترسی؟»
«دیگر برایم مهم نیست.»
بغض لیزا ترکید.
کولیا با صدای لرزانی گفت: «لِف تولستوی هم گوشت نمیخورد.»
لیزا که از سیل اشک به لکنت افتاده بود، جواب داد:<<بله، جناب کُنت مارچوبه میل میفرمودند.»
«مارچوبه گوشت نیست.»
«او هم وقتی جنگ و صلح را مینوشت، گوشت میخورد! میخورد، میخورد، میخورد! وقتی آنا کارِنینا را هم مینوشت، گوشت میلمباند و میلمباند و میلمباند!»
«خفه شو!»
«میلمباند، میلمباند، میلمباند!»
کولیا با لحن زهرداری پرسید: «وقتی سونات کرویتسر را مینوشت چه؟»
«سونات کرویتسر حجمی ندارد. دلم میخواست ببینم با سوسیس گیاهی چطور میتوانست جنگ و صلح را تمام کند!»
«حالا چرا با این تالستویت بند کردهای به من؟»
«من با تولستوی به تو بند کردهام؟ من؟ من با تولستوی بند کردهام به شما؟» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۱۹۳)
بیوهزن گفت: «من را گذاشتی رفتی و حالا میپرسی کی؟» و به گریه افتاد.
«اشکهایتان را پاک کنید، خانم محترم. هر قطره اشک شما مولکولی از کائنات است.» (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۳۲۰)
دربارهی من قضیه به کلی فرق میکرد. دربارهی من لابد مینوشتند: جسد دوم به مردی بیست و هفت ساله تعلق دارد. او عاشق بود و رنج میکشید. عاشق پول بود و از نبود پول رنج میکشید. سرش با پیشانی بلندی که موهای مجعد سیاه و کبود آن را فرا گرفتهاند، رو به خورشید دارد و پای ظریفش، با نمرهی کفش چهل و دو، رو به شفق قطبی. جسد در لباسهای سفید بدون لکهای پیچیده شده و روی سینه یک چنگ صلایی مرواریدکاری و نتهای ترانهی بدرود، روستای نو دیده میشود. (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۳۹۹)
حیف، پیشی، حیف که ما در این جشن زندگانی بیگانهایم. (کتاب دوازده صندلی – صفحه ۴۰۴)
مشخصات کتاب
- عنوان: دوازده صندلی
- نویسنده: ایلیا ایلف و یوگنی پتروف
- ترجمه: آبتین گلکار
- انتشارات: ماهی
- تعداد صفحات: ۴۸۰
- مصور
- قیمت چاپ اول: ۶۷۰۰۰ تومان
نظر شما در مورد کتاب دوازده صندلی چیست؟ اگر این کتاب را خواندهاید، آیا آن را به دوستان خود پیشنهاد میکنید؟ لطفا نظرات خود را با ما در میان بگذارید.
[ لینک: اینستاگرام کافهبوک ]
» معرفی چند کتاب دیگر از ادبیات روسیه:
- کتاب شیاطین نوشته فیودور داستایفسکی
- کتاب جنگ و صلح نوشته لئو تولستوی
- کتاب آبلوموف نوشته ایوان گنچاروف