در تاریخ ادبیات، کمتر نویسندهای به بداقبالی جان فانته میتوان یافت. او اگرچه توانست با نگارش فیلمنامه برای هالیوود به فقر وحشتناکش پایان دهد اما از گزند تبعیضهای نژادی و بیتوجهی به داستانهایش در امان نماند. اما او نویسنده بزرگی بود و کتاب از غبار بپرس نیز امروزه مورد توجه عموم مردم است. در این کتاب و سایر نوشتههای جان فانته مولفههایی مانند فقر، مذهب، خانواده و شخصیتپردازیهای سریع وجود دارد.
چارلز بوکفسکی، که او زندگی تراژدیکی داست و خالق آثاری مانند عامه پسند – هالیوود و ساندویچ ژامبون بود، در مورد جان فانته گفته است: فانته خدای من بود. همچنین در مقدمه کتاب حاضر نیز، بوکفسکی متن کوتاهی – با همان سبک و سیاق خاص خود – نوشته است که اشاره به گوشهای از آن خالی از لطف نیست. بوکفسکی در ابتدا کتابهای مختلف و نویسندهها را مورد خطاب قرار میدهد و مینویسد:
جوون بودم، گشنه و لب به خُمره و در تقلای نویسنده شدن. بیشتر مطالعاتم رو تو کتابخونهی عمومی وسط لسآنجلس انجام میدادم و هیچکدوم از چیزهایی که میخوندم به من یا خیابونها و آدمهای دور و برم ربطی نداشت. یه جوری بود که انگار همه فقط با کلمات بازی میکردن و اونهایی که تقریباً هیچی برای گفتن نداشتن، همونهایی بودن که نویسندههای درجه یک به حساب میاومدن. نوشتههاشون ترکیبی بود از ظرافت و فرم و صناعت، و همینها بود که خونده میشد و تدریس میشد و هضم میشد و دفع میشد.
سپس در ادامه کتابی از جان فانته به دست میگیرد و درباره آن مینویسد:
یافتمش! یه لحظه وایسادم به خوندن. بعد مثل آدمی که تو زبالهدونیِ شهر، طلا پیدا کرده، کتاب رو بردم سر یه میز. بالاخره مردی اینجا بود که از نشون دادنِ احساساتش ترس نداشت. طنز و درد با سادگی کمنظیری باهم ترکیب شده بود. شروع اون کتاب واسهم یه معجزهی مهارنشدنی و عظیم بود.
[ » معرفی و نقد کتاب: کتاب سرشار زندگی – اثر جان فانته ]
کتاب از غبار بپرس
اشاره به این نکته ناگفته پیداست اما لحن و نثر فانته بسیار شبیه به چارلز بوکوفسکی است. بنابراین اگر به کتابهای این نویسنده و طبیعتاً اگر به کتابهای لویی فردینان سلین علاقه دارید، خواندن رمانهای جان فانته نیز به شدت پیشنهاد میشود. سبک این سه نویسنده بسیار شبیه به هم است.
نیمه ابتدایی کتاب از غبار بپرس قرابت مفهومی بسیار زیادی با کتاب گرسنگیِ کنوت هامسون دارد و همچنین دیدگاه اگزیستانسیالیستیِ موجود در آن به مانند هم نسلانِ فانته، یعنی سارتر و کامو بی شباهت نیست.
در کتاب از غبار بپرس ما با یک جوان که در هویت خود دچار مشکل شده است روبهرو هستیم. آرتورو باندینی اهل کلرادو است و با این امید که تبدیل به یک نویسنده معروف و معتبر شود به لس آنجلس مهاجرت کرده است.
آرتورو یک ایتالیایی آمریکایی – همانند خود نویسنده که در ایالت کلرادو آمریکا از یک پدر ایتالیایی و مادر ایتالیایی – امریکایی به دنیا آمد – زخم خورده از تبعیض است که به دنبال شهرت و نویسندگی میرود. او بسیار سعی میکند تا نوشتههایش به چاپ برسد، از منتقدین و ناشران برای خود بتی ساخته و تمثال آنها را در اتاقش نصب کرده و میپرستد. به چند خطی که راجع به نوشتههایش به او گفته میشود سر شوق میآید و اندک پولی که به او میرسد در سریعترن زمان ممکن به راحتی خرج میکند. در واقع میتوان گفت پولی که با هزار مشقت به دست آورده را به مانند آبی بر جوی میریزد. در سراسر کتاب از غبار بپرس چنین رفتارهایی که خشم خواننده را برمیانگیزد از او بسیار میبینیم.
در ادامه داستان، شخصیت اصلی کتاب از غبار بپرس با یک پیشخدمت کافه آشنا میشود، زنی مکزیکی آمریکایی که او هم مانند جوانِ نویسنده سعی در کشف هویت خود در آن کشور است. به مرور زمان جوان ما عاشق پیشخدمت میشود، در حضورش کتمان میکند و در نبودش عطرش را میبوید و آثار حضورش را میبوسد و در آغوش میکشد. اما داستان به همین راحتی و سادگی به پیش نمیرود و اتفاقاتی که در عشق به زن و عشق به نویسندگی وجود دارد، داستان کتاب از غبار بپرس را شکل میدهد.
آرتورو کمکم روش نوشتن را فرا میگیرد، وضع مالیاش رو به بهبود میرود. او که تا چندی پیش شکمش را با پرتقالهایِ لهیده زیرِ تختش پر میکرد، حال به رستورانها و کافههای خوب میرود و حتی به همسایگان و به دیگران پول قرض میدهد. ولی این وسط یک چیزی درست نیست! در زمان فلاکت او با چیزهای کوچک شادمان بود، دیدارِ زنِ پیش خدمت روحش را جلا میداد ولی حال از هیچ چیز لذت نمیبرد. این همان پوچی است که آرتورو باید با آن دست و پنجه نرم کند. همان موضوعی که کامو و سارتر در کتابهایشان به آن پرداختهاند.
بزرگترین آرزوی نویسنده جوان، چاپ کتاب بود، این امر محقق میشود ولی هنوز حال خوب را در بودن کنار آن زن میداند. همهجا را در پیاش میگردد و سرانجام به تل ماسهای میرسد. به تلی از غبار، در غبار پی او میگردد ولی پیدایش نمیکند. برایش نشانی در غبار میگذارد به امید اینکه به دست زن برسد. همه چیز به غبار ختم میشود، پس از غبار بپرس.
کتاب از غبار بپرس خواندهشدهترین اثر جان فانته است و به طور گستردهای به عنوان یک کلاسیک آمریکایی، در برنامه درسی دانشگاه برای ادبیات آمریکایی در نظر گرفته میشود. جان فانته زندگی شخصیت داستانی – یعنی آرتورو باندینی – را در ۴ رمان خود دنبال میکند و این کتاب سومین اثر این مجموعه است. خبر خوب اینکه این چهار رمان را جداگانه میتوان خواند و ترتیب خاصی ندارند. هر چهار رمان این مجموعه توسط نشر افق نیز به چاپ رسیده است.
جان فانته با این هدف که شخصیتهای داستانش در تکرار یک اتفاق، رفتارهای متفاوتی از خود نشان میدهند، باورها را بارها از نو خلق کرد. او در چهارگانهی باندینی درست از فضای ملتهب دههی سی و هرجومرجهای بیپایان لسآنجلس در زمان رکود اقتصادی بزرگ نوشت و با مهارت و ریزبینی دغدغههای آرتورو را مقابل پیچیدگیها و دشواریهای روزمره گذاشت. آرتورو حس میکند واقعیت در مقابل آرزوهایش زور بیشتری دارد. او خود را ناتوان مییابد، پشیمان میشود، اما برگشتن بهروزهای قبل از سفر، برایش ناممکنتر از ادامه دادن است.
کتاب از غبار بپرس در ۱۹ فصل نوشته شده است. این کتاب علاوه بر مقدمهای از چارلز بوکفسکی، پیوستهایی با این عناوین دارد: درباره رمان، نامههای جان فانته درباره از غبار بپرس، نقدها و نظرها، کتابهای جان فانته، آثار مهم درباره جان فانته، جان فانته در سینما و فانته – شعری از چارلز بوکوفسکی.
[ » معرفی و نقد کتاب: رمان روز ملخ – رمانی درباره مناسبات حاکم بر هالیوود ]
جملاتی از متن رمان از غبار بپرس
یه شب توی اتاق هتلم تو بانکر هیل، صاف وسط لسآنجلس رو تخت نشسته بودم. شب مهمی توی زندگیم بود چون باید دربارهی هتل تصمیم میگرفتم. باس یا پول میدادم یا میزدم بیرون؛ تو یادداشت این رو نوشته بود؛ یادداشتی که خانوم صاحب خونه گذاشته بود زیر در. مشکل بزرگی بود و محتاج توجه دقیق. راهحل هم این بود که چراغها رو خاموش کنم و بگیرم بخوابم.
ما اصلاً زنده نبودیم، به زنده بودن نزدیک میشدیم، ولی هیچوقت بهش دست پیدا نمیکردیم.
شب آهسته اومد، اول بوی خنکیش بعد تاریکی اونور پنجرهم، شهر بزرگ شده بود؛ چراغهای خیابون، تابلوهای نئون قرمز و آبی و سبز که مثل گلهای براقی بودن که شب شکوفه داده باشن. گرسنهم نبود؛ کلی پرتقال زیر تخت داشتم و اون دلغشهی اسرارآمیز ته معدهم هم چیزی نبود جز گیر افتادن ابرهای بزرگی از دود تنباکو که سراسیمه سعی میکردن راهی به بیرون پیدا کنن. پس بالاخره اتفاق افتاده بود داشتم دزد میشدم، اون هم به شیردزد آشغال. این است نابغهی درخشان قلم شما نویسندهی تک داستان شما؛ یک دزد.
رفتم اتاقم، از پلههای پر غبار بانکر هیل رفتم بالا، از خونههای چوبی دودهگرفتهی کنار اون خیابون تاریک رد شدم، از کنار نخلهای بیبار گذشتم که ماسه و چربی و روغن داشت خفهشون میکرد و مثل زندانیهای رو به موتی بودن که به تیکههای کوچیک زمین زنجیر شدن و پیادهرو سیاه پاهاشون رو پنهان میکرد. از کنار غبار و ساختمونهای پیر و آدمهای پیر نشسته پشت پنجرهها گذشتم، از کنار آدمهای پیری گذشتم که به زحمت از درها بیرون میاومدن، آدمهای پیری که با درد کنار خیابون تاریک راه میرفتن.
رفتنشون رو تماشا کردم. حق با اون بود. باندینی، ای احمق، ای سگ، ای راسو، ای ابله. ولی نمیتونستم جلوش رو بگیرم. کارت ماشین رو نگاه کردم و آدرسش رو پیدا کردم. یه جایی بود نزدیک خیابون بیست و چهارم و آلامِدا. نمیتونستم جلوش رو بگیرم. رفتم هیل استریت و سوار تراموای آلامِدا شدم. برام جالب شد. جنبه جدیدی از کاراکترم رو کشف کردم، جنبه ای تاریک و حیوانی، عمقی اندازه گیری نشده از یک باندینی جدید. ولی چندتا تقاطع بعد حسش رفت. نزدیک قطارهای باری پیاده شدم. سه کیلومتری تا بانکر هیل راه بود، ولی من پیاده برگشتم. وقتی رسیدم خونه به خودم گفتم دیگه رابطهم با کامیلا لوپز تا ابد قطعه. اون وقت تو پشیمون میشی احمق خانوم، چون من بالاخره معروف میشم. نشستم پشت ماشین تحریرم و بیشترِ شب رو کار کردم.
حالا باید چیکار کنم؟ باید دهنم رو رو به آسمون بگیرم و با زبونی که ترسیده تنه پته بلغور کنم؟ باید سینهم رو باز کنم و مثل طبل بکوبم روش و توجه مسیح رو جلب کنم؟ بهتر و عاقلانهتر نیست که خودم رو بپوشونم و راهم رو بگیرم برم؟ سردرگمیهایی منتظرم خواهند بود و گرسنگیهایی؛ تنهایی خواهد بود و فقط اشکهای خودم که مثل پرندههای کوچیک تسلابخش فرومیآن تا لبهای خشکم رو چرب کنن. اما تسلا هم باید باشه و زیباییای هم باید باشه، مثل عشق به دختری مُرده. باید خندهای باشه، خندهای مهار شده، و آرامشی نهفته در شب، ترسی ملایم از شب مثل بوسهی افراط کار و نیش دار مرگ.
کتابم یه هفته بعد دراومد. تا یه مدت کیف میکردم. میتونستم برم فروشگاههای بزرگ و میون هزارتای دیگه ببینمش، کتابم بود، کلماتم بود، اسمم بود، دلیل زنده بودنم بود. ولی کیفش مثل وقتی نبود که سگکوچولو خندید رو توی مجلههای هکمث دیدم.
مشخصات کتاب
- عنوان: کتاب از غبار بپرس
- نویسنده: جان فانته
- ترجمه: بابک تبرایی
- انتشارات: چشمه
- تعداد صفحات: ۲۵۱
- قیمت چاپ هشتم – سال ۱۴۰۱: ۹۸۰۰۰ تومان
نظر شما در مورد کتاب از غبار بپرس چیست؟ لطفا اگر این کتاب را خواندهاید حتما نظرات ارزشمند خود را با ما در میان بگذارید. اگر این کتاب را نخواندهاید، آیا به مطالعه آن علاقهمند شدید؟
[ لینک: کانال تلگرام کافه بوک ]
» معرفی چند کتاب دیگر از نشر چشمه: